شعر ۷۶۹ بوی خاک مرده میآید از این دولت سرا بر دیار شیر مردان رستم از زابل سرا فقربیداد میکند در سر زمین یعقوب لیث او که آزادی بیاورد بر در ایران سرا دشت سیستان غله ایران سخاوت داده است هان چه شدآن حشمت وعزت براین زابل سرا بحر هامون …

شعر ۷۶۸ نگاه چشم تو ساقی چه ها بما کردست دل فسون شده ام را به تو رها کردست شراب چشم خمارت بلا بجان کردست ببین غبار غمت فتنه ها به ما کردست سنان لشکرمژگان چه خون بپاکردست ز آه بر کشیدهٌ ما آتشی به راه کردست زبوی سوختهٌ دل …

شعر روزگاری من و دل در پی محراب شدیم وعظ واعظ شنیدیم و پشیمان شدیم که همه عمربه وعده سخن ازحوروبهشت آنچه می گفت و نمیکرد پریشان شدیم عاقبت رشته الفت به بریدیم ز دو جنت و حور بهشتیم و پی یار شدیم مسجد و دیررها کرده به میخانه شدیم …

شعر فریاد بر آرم که در عالم هستی یار یار کسی نیست وکس یارکسی نیست برقوم چه رفتست چنین بی کس تنهاست جز جور و جفا کردن بر هم وطنش نیست. (از خون جوانان وطن لاله دمید ه ) آن لاله که گویید چرا در وطنم نیست بستان و گلستان …

شعر ۵۱۱ دل بگویم  بیا  راهی کویت  بشود دیده را باز کند محو جمالت بشود زلف  آشفته  تو  دامگه  دل  بشود خال مشکین لبت دانه دامت بشود