شور تو را میزند این دل شوریده ام مست و خرابم کند این دل غمدیده ام حال چه ها کرده ای با سر سرگشته ام جوروجفا کرده ای با تن بس خسته ام مسجدو محراب رادرب بخود بسته ام روی بتان دیده ام از همگان جسته ام ساکن میخانه ام …
برچسب: شعر
شعر. ۶۳۸ از هزاران دل یکی دلدار شد دل اگر دلدار شد دیگر چه شد میکشد جان مرا او میبرد سوی جنون بی سرو پایی ببین این دل چرا بیمارشد عاشقی، دلدادگی، افسونگری، شوریدگی هر یکی بهر دلم چون شیخ و آن زنار شد _مهدی _سزاوار
شعر ۶۳۷ می رود آرام جانم من نمی دانم چرا می کشد آتش به جانم من نمی دانم چرا سینه ام پرآه و درد است من نمی دانم چرا در فراقش بی قرار است من نمی دانم چرا هستیم در پای او بر باد شد دانی چرا چون که این …
شعر ۶۳۶ خوش باش که سرخوشی هم از عالم ماست این عالم و شور و عشق هم عالم ماست افسوس مخور که کاش می داشتمی آنی که تو داری همان عالم. ماست _مهدی _سزاوار
شعر. ۶۳۳ عاشقان شیفته ی سلسله موی تواند ساجدان سجده گرجلوه گیسوی تواند زاهدوپیر و خراباتی و سجاده بدست درپی کوی تو و مسکن و ماوای تواند _مهدی_سزاوار
شعر ۵۶۹ شهر آشوب زده ی زلف گره گیر توشد سخن وعظ همش قصه گیسوی توشد در میخانه به بستند که آشوب توشد شیخ میخانه اسیر قد بالای توشد _ مهدی_سزاوار
شعر ۵۱۱ دل بگویم بیا راهی کویت بشود دیده را باز کند محو جمالت بشود زلف آشفته تو دامگه دل بشود خال مشکین لبت دانه دامت بشود
شعر ۴۴۳ جرعه جرعه نوش کن ای خرقه پوش من چنان مستم که مدهوشم ز هوش بند بند استخوانم سوخته است از غم دلدار دلم افروخته است من به او دل داده ام او دیگری من وفا کردم و او ویران گری شکوه ها کردم ولی او دل نداد از …
شعر ۴۴۱ گلم خوابست و من مفتون رویش حکایت چون کنم از گفتگویش دلی دارد اسیر و عاشقانه گرفتار و غریب بی آشیانه _مهدی_سزاوار
شعر ۴۲۹ گل به بازار شما از رنگ و بو بی بهره بود چون ندانستند قدرش باغبان آن را ربود _مهدی_سزاوار