شعر۱۲۲۲ ما که مستیم و خرابیم ز میخانه توست شور و مستی اگر هست ز پیمانه توست ساقی و شاهد و آن صوفی طنبور نواز دل به سودای تودادند که دیوانه توست
برچسب: شعر_مهدی_سزاوار
شعر۲۱۷ چنان افسرده حالم من ز جور عالم هستی که بر عاشق بلاخیزد از آن شورو از آن مستی اگر فرهاد زد تیشه فغان از بیستون بر خاست از آن ناله از آن بیداد از آن فریاد در هستی اگر غم آتش افروزد به زنجیر بلا سوزد برهمن درره عشقش …
شعر عاشقان شیفته ی سلسله ی موی تواند ساجدان سجده گرجلوه ی گیسوی تواند زاهدو پیر و خراباتی و سجاده به دست در پی کوی تو و مسکن و ماوای تواند
شعر مستِ مستم امشب ای ساقی تو دستم را بگیر گر به میخانه به رقص آیم تو ساغر را بگیر مُطربا بر دف به کوب و شعر عیاری بخوان تا حدیث عشق را بر گوش از پیرم بگیر رو نوای عاشقی از مکتب مجنون بگیر درس عاشق پیشه گی از …
شعر رخ دلدار چو دیدید به افطار شوید روزه را باز کنید و به شوال شوید رمضان رفت و بیایید بمیخانه شوید به ذکات رمضان باده به پیمانه شوید
شعر۱۳۱۰ امشب چرا در کوی او مستان پی می آمدن عیدست مگر با دف ونی مجلس بمجلس آمدن هم عاشقان هم عارفان هم روزه دارا آمدن میخواره گان از میکده با روی بستان آمدن یارب ببین دلسوختگان باچنگ و مطرب آمدن پیش رُخ دل داده گان سجاده بر کف آمدن …
شعر۱۳۰۹ دل داده و دل مست و خرابند و ندانند شوریده و شیدا به سرا پرده دوانند درمسجد و محراب ز زاهد به هراسند رندانه ره میکده را باز شناسند عشاق چه دانند که معشوق بداند از گفته مستانه ی مستان نگرانند بینند جمال خود و دلدار در آئینه با …
شعر۷۵۹ گفته اند : ((عشق رازیست که تنها بخدا باید گفت)) گفته ام : ((این چه رازیست که تنهابخدا باید گفت)) گفتم حتمارازیست که: گر به گویی به جایی و ورا فاش کنی چار دست و پای خود را بفنا باید گفت چون ندانی که آن راز نمی باید گفت …
شعر۷۵۵ به خرابات شدم اهل خراب را دیدم درد و رنج و غم بسیار در آنجا دیدم همه در آتش هجران حبیب میسوختند من ندانم چه کردند که در اتش دیدم آن چه افتاده ز دل در بر آنها دیدم ره به میخانه نبردند و خرابی دیدم گریه و نعره …
شعر افسانه نگویم که دلداده شدم من بر زلف کجت باز گرفتار شدم من درمکتب تو کودک یکساله شدم من چون ناز بدیدم اسیر تو شدم من هیهات که درکوی تو بیگانه شدم من آواره و بیچاره و بی خانه شدم من در مجلس یاران رخ زیبای تو دیدم بریوسف …