شعر۸۴۸ ما همش دل داده ایم دل داده ایم این دل و یک جا به دریا داده ایم تا که بر کشتی عشق او شویم نا خدائی را به او در داده ایم
برچسب: شعر
شعر A8 دل بستن و دل دادن معشوق چه سان است ای همنفسان دادن جان درره معبود کدامست از گفته واعظ ز مسجد به گذشتیم ای مسجدیان راه خرابات کدام است در محفل عشاق سخن ازمن و ما نیست ای محفلیان آن سخن ناب کدام است گویند به مجلس دل …
شعر ۸۸۱ در غریبی لاف دلداری زدم ، دلدار کو بی مهابا سر به رسوایی زدم هوشیار کو گفته ام بی آبرو گشتم بگو دلدار کو کوس بد نامی بهر برزن زدم آن یار کو هرچه دیدم هرچه کردم بهر آن دلداربود بی سبب فریاد دلداری زدم دلدار کو
شعر ۱۰۰۲ آن دخت بلوچ در بدر کرده مرا آواره ز جان ، خراب و ویران مرا گفته است نفسی بیا که جانی مرا گفتم که بریده ام ز جان کوچان مرا
شعر A7 ای شیخ به محراب فغان سردادی رسوائی ما بر سر برزن دادی فریاد زتو که در خفا آن چه کنی بر منبر وعظ داد دیگر دادی
شعر ۸۷۲ تو مست شرابی و قدح طالب ما من مست تو و خماری از جانب ما من ناز کشم تو ناز از ساقی و ما من شکوه کنم تو گوی بر دلبر ما
شعر ۸۷۱ درکوی می فروشان حرف و حدیث می بود گر مست گشته ای تو آنهم سخن ز می بود در کاروان دل ها گفتار عاشقان بود شورو شراب و مستی همراه دلبران بود
شعر ۹۸۹ گفتم که بیا از جهان دگریم بر شمع وجود خود ما دربدریم مجنون شده ایم و ازجنون دگریم چون سیل روان و درپی یکدگریم
شعر ۸۷۶ گفته اند یوسف وشی کوس اناالحق میزند همچو منصور تیشه ای برکفر وایمان میزند گنج عشق و در دل عاشق چه ویران میکند با دلی خونین چنین هیهات بر جان میزند هر دو عالم را به یغما داده و دم میزند آتشی گویی که او دارد به عالم …
شعر ۹۴۶ گر نماز بر پا کنم آن قبله گاه من تویی گر ره مسجد بجویم سجده گاه من تویی رشته مهر و محبت گربه بافم تار و پود تار و پود زندگانیم همه جانم تویی آتش عشقت به جانم شعله ها افروخته آن لب میگون صراحی برلب وجانم تویی …