شعر۱۴ با  او  چه  کنم ؟ بر سرش نازکنم ؟ به  سرش هوار کنم؟ شکوه را  آغاز کنم ؟ جور به  پا کرده  است ظلم و ستم کرده است لطف از او رخت بست بر  دل  بیگانه  جست شور و نشاط از برش سوی  رقیبم  نشست مهر  دربغ  می  کند …

شعر ۱۳ شربتی ازلب لعلش چشیدم که نگو دیده بر خنجر مژگانش دواندم که نگو چشم میگون و خمارش بدیدم که نگو همچو آهوی رمیدست ز صیاد که نگو پنجه بر طره نازش بکشیدم  که  نگو رازها  از خم ابروش بگفتم  که نگو شرح آن چهره زیباش ستودم  که نگو …

شعر ۱۲ ناله  کردم  از غمت  سودی  نداشت شکوه کردم از وفات سودی نداشت یادکردم از لب لعلت ولی سودی نداشت یاد کردم از دو زلفونت ولی سودی نداشت سرو قدت را سهی گفتم ولی سودی نداشت جان و دل ویرانه کردم باز هم سودی نداشت از فراغت بی قرار …

شعر ۹ ای گلک  پر  ادا  مست  ز میخانه ای عاشق آن خانه ای کعبه و بتخانه ای زاهد  منبر  چرا جور  و  جفا  می کند در حرم کوی دوست بس که ریامیکند قبله  عالم  شدست  آن  صنم دیر پای های  چرا  می زند ،  هوی چرا  میکند اوکه ز …

شعر ۸ غم عشقت مرا دیوانه کردست زکوی و برزنم آواره کردست بیا جانا  ز  مجنونت خبر  گیر که اواکنون به خانت لانه کردست

شعر ۷ ناله  کردم  از غمت  سودی  نداشت شکوه کردم از وفات سودی نداشت یادکردم از لب لعلت ولی سودی نداشت یاد کردم از دو زلفونت ولی سودی نداشت سرو قدت را سهی گفتم ولی سودی نداشت جان و دل ویرانه کردم باز هم سودی نداشت از فراغت بی قرار …

شعر ۴ در بزم هم شیدا  توئی در رزم هم جانباز توئی در عاشقی مجنون توئی در بیستون شیرین توئی شوریده و بی کس منم از  کعبه  هم رسته منم روی  بتان  را  دیده ام زنار  بر  خود  بسته ام از دین و ایمان جسته ام بر یک صنم دل …

شعر ۶ الهی ، به  یاران  میخانه ات الهی ، به رندان خمخانه ات الهی ، به  دلهای  دلدادگان الهی ، به عشاق وشوریدگان الهی ، به شب زنده داران شب به  یاران  رب گوی بیمار  شب الهی ، به  چله  نشینان  بزم به آن سینه چاکان که آیند رزم …

شعر ۵ ساقیا بر خیز نوروز آمده جام می پرکن پیروزآمده شورومستی را زبلبل  وامکن رنگ و بوی از نرگس خمارکن باده  را  پرکن  بیاد عاشقان جام  را  سرکن بیاد عارفان شیخ و زاهد را به مجلس ره مده منبر و  سجاده را ایوان مده دست  بر  سوی  حبیبت  ساز …