گرد این عالم بسی گردیده ایم از نکورویان نکویی دیده ایم خیمه ای ازدل به دلبر داده ایم خون دلها بهر گلها خورده ایم بلبل جان را ز گل پر داده ایم پیش گل از آه جان سر داده ایم قصه یوسف ز کنعان گفته ایم داغ هجران از ذلیخا …

آنچه دیدم در آن میکده جز ناله نبود ساقی وساغر ومی در پی پیمانه نبود شادی و وجد نوایش به لب نایی نبود شاهدان درجهت رقص به میخانه نبود جگر سوخته ام در ره جانانه نبود دل سودا زده ام در پی دلدار نبود قصه مطرب و آن پیر به …

در میکده هرگز خبر از یار مگیرید دلدادگی و دلبری از یار مگیرید پیمانه چو بشکست دگر باده مگیرید ازساقی و شاهد ره خمخانه مگیرید از شیخ سراغ من دیوانه مگیرید چون دلشدگان قصه وافسانه مگیرید

ویران شود آن باغ که گلزار ندارد پرپر شود آن گل که دستان ندارد آن شمع نسوزد که پروانه ندارد نایی چه نوازد که نیستان ندارد آن شهرخرابست که میخانه ندارد در مسجد و محراب غم یار ندارد در مدرسه اش دلبر و دلدار ندارد در مکتب آن شیخ وفا …

شربتی از لب لعلش چشیدم که نگو دیده بر خنجر مژگان نهادم که نگو چشم میگون و خمار آلوده اش همچو آهوی رمیدست ز دامی که نگو پنجه درطره نازش به کشیدم که نگو غزلی از خم ابروش به گفتم که نگو شرح آن چهره زیبا چو گفتم به غزل …

این دل گم شده را راه به بازاری نیست شور و شیدایی آن باز خریداری نیست مرهمی بر جگر سوخته ام یاری نیست قلب شرحه شده ام را گرفتاری نیست آتشی بر دل افسون شده ام باری نیست شکوه ای بر غم و بیماری من یاری نیست بخت ادهم شده …

ز سر کوی تو رفتم که اسیرت نشوم دانه ی دام ندیدم که حبیبت نشوم جیگر سوخته ام در طلب روی توبود دیده راکاج نمودم که به دامت نشوم همه جا وصف جمال تو به بازار کنند جانب بادیه رفتم که بصیرت نشوم

شعر ساقیا دانی چه کردی با دلم سحر ها کردی چرا ای دلبرم قصه ی لیلی سرودی پای او داستان عاشقی در کوی او آمدی تا جان فدای تو کنم سراین آواره گی بر تو کنم

شعر ۹۳۰ دل عاشق تب و تاب است نگاهش مست و بیخوابست خراب آباد و آباد است نشانش همچو فرهاداست فغان تیشه بر باد است دل لیلی چو گرداب است صدای تیشه بیدار است ولی فرهاد در خوابست به بین بکتاش عزا دارست که محبوبش بدان دارست بگو حلاج غمخوار …