شعر بار الها عدل خود رو کرده ای حکمت از خیر و شرت وا کرده ای این چه شوریست بدلها کرده ای غُصه و غم را بر ما کرده ای شور و شیدایی ز ملت برده ای ماتم و سوز و گداز آورده ای خلق را افسون و جادو کرده …

شعر۱۲۰۱ هرکجا از عشق گویند همچو گل پروانه ایم در هیاهوی جهان دیوانه ی دیوانه ایم طاق ابرویت مرا محراب و خود هم‌ قبله ای گر چه ساجد بر سجود و راهب بتخانه ایم در خمار آلودگی فریاد جانان کرده ایم تار و طنبور و رباب خنیاگران را دیده ایم …

شعر۱۲۹۸ گفته ام یا رب تو با ما چون کنی عالمی عاشق تو مجنون می کنی هر دلی را بهر خود شیدا کنی صوفیان دل داده اند رسوا کنی هر کجا بینی دل شوریده حال سوی خود خوانی و غوغاها کنی ساقی و شاهد به هر میخانه ای مجلس آرای …

شعر۱۱۳۰ بت پرستی میکنم جانا ز اسلام جسته ام زلف مشکینت چو دیدم برصنم پیوسته ام بیش از این باعقل بودم بس جفاهادیده ام ساقی و ساغرچو دیدم عشق زیورکرده ام هم دمی بر خود ندیدم بار محنت برده ام همچو زندانی دلی بر دار و دیوار بسته ام گر …

شعر۱۲۴۲ شمع رخسارش اگر سوزد پر و پروانه ام در غبار بی کسی دانم چرا بیگانه ام از نگاه چشم مستش گر خمار آلوده ام بر در میخانه ها افتاده و بیگانه ام زخمه را بر تار جانم چون زنم آواز نیست درخرابات مُغان چون یک غریب بیگانه ام در …

شعر۱۱۳۲ داده ام بر باد عمر و هستیم بر داد نیست آنچه میبینم در عالم داد بر بیداد نیست شوربختیم به بینیدهمچو مجنون بوده ام سر به صحراها‌ زدم لیلی چرا آنجا نیست در حریم کبریایی هرچه من هو هو کنم کعبه ای جز خانه لیلی به دانجا راه نبست …

شعر۹۵۲ شاهدم امشب چه غوغا کرده است صد هزاران دل بخود پیوسته است تشنگانش جام می در هر دو دست دم بدم سر میکشند ، هستند مست چون بدیدند پیر هم جامش بدست باده ها را سر کشیدند هرچه هست ساقی مجاس صُراحی ها به دست پر کند هر بادیه …

شعر۱۲۳۳ همه شب بر در میخانه غزل میخواند جلوه روی تو را سطر به سطر میخواند گفته ام آنچه غزل هست به پیمانه توست گفت آری تو بگو بی غَل و غُش میخواند چین زلفت به غزل قصه ی دلدادگی است گفت این سلسله را هم به غزل میخواند چشم …

شعر ز دنیا دست بر دار و بیا در خانه جانان دل و دلدار گر خواهی بیا در خانه جانان حکایتهای این دنیا همه پیرند و بی بنیاد نگار مست می جویی بیا در خانه جانان شکایت کردن از دنیا حکایت ازمنومائیست بیا دل را به دو بسپار که آنهم …

شعر عشق یعنی شور و شیدائی کنی دل به دلداران و سودایی کنی عشق یعنی در هوای عاشقی جان خود را در رهش قربان کنی عشق یعنی درد معشوق وا کنی در کنارش دلبری بر پا کنی عشق یعنی با جنون سازش کنی پای در زنجیر و دل زنجیر کنی …