شعر۱۰۲۱ در عالم هست هر چه داریم خوشست از ملک جهان سرای ایران خوشست آن جنت و حور نسیه دادن خوشست بر زاهد و شیخ روز دیدار خوشست

شعر۱۰۲۰ کجا بودست دلدارم چه می گوید از حالم ازین خمارچی دیدست چنین کردست برحالم نمی داند نمی داند که این دلدار در دام است به زلف یار گل رخسار رفته این دل و جانم اگرنورست ، اوهورست طبیب دردو درمانست عیانست او پنهانست حبیب است او بر جانم چنان …

شعر۱۰۱۹ مفتیان فتوا دهند دیوانه ام من اسیر عشق یک بیگانه ام ترک از شهر و دیارم کرده ام بر سر کویش گدائی کرده ام تا به بیند روزگار رفته ام رفته ام من رفته ام من رفته ام خلق میگویندکه مجنون گشته ام عشق لیلی را به جان بنوشته …

شعر۱۰۱۷ ساغر چو شکست باده بر بادشدست این قلب شکسته پیک فریادشدست در دامگه جهان چه بیداد شدست فریاد بکن که ظلم بر داد شدست

شعر۱۰۱۵ گل رخان دیوانه و مجنون کنند مهوشان از خود بی خودمیکنند ساقیان رخساره رنگین میکنند جلوه رخساره چون می میکنند شاهدان در رقص بلوا میکنند نایی یان با نی نجوا میکنند چنگ ودف هنگامه برپامیکنند بربط و طنبور غوغا می کنند سیم ساقان گیسوان افشان کنند نگهت گیسو به …

شعر ۱۱۱ آیم به برت که ناله و داد کنم فریاد ز بی کسی و ایام کنم گویم دلا مکن که دیوانه شوم آواره زدست توچومجنون بشوم

شعر ۱۱۰ گفتم که بیا تاب و توانم‌همه رفت درحسرت تو بهار عمرم همه رفت درمیکده فریادکننداین‌چه دلیست کزآمدنش خزان عمرت شد ورفت

شعر ۱۰۹ گفتی به میخانه برو شاد شوی از مشکل ایام تو آزاد شوی رفتم ولی می به میخانه نبود شادی و طرب هیچ در آن‌خانه نبود گفتند که پیر هم‌‌‌ ز‌ میخانه شدست آن شوقوطرب درپی آن پیرشدست