شعر۹۷۵ مرغ جانم را به کوی دلبرم پر داده ام در جوانی این دلا یک جا به دلبر داده ام همچومجنون دل به رسوائی عالم داده ام بر سر کویش فغان از دست آدم داده ام دلبرم ساحر بود ودلرا به سحرش داده ام سحر بودم دل به عشق ساحرم …
برچسب: شعر
شعر۱۱۵ ساقی پیر عجب حال و هوائی دارد باده در جام عجب لطف و نمائی دارد می به پیمانه چه کردست خدایامددی تا به نوشم به یادش چه صفائی دارد
شعر۱۰۲۳ گر هستی عالم همش نقش و نگار است با بودن زن جلوه آن عین جمال است گر حور به جنت نبودی چه بوده است آن وعده مینو بجز حورچه بوده است
شعر۱۱۴ ای دل رمضان آمد و میخانه به بست بر تربت عاشقان پیاله به شکست گفتی که صیام رود خریدار تو هست افسوس که پیمانه و پیمان بشکست
شعر۱۱۳ خواهم که به پوشم دل و دلبری خویش با ناله جان سوز جگر عاشقی خویش تا خلق ندانند که رسوای که بودم این در بدری خانه بدوشی دل خویش
شعر۱۰۲۲ صوفی بیا میخانه ام آتش بزن اماره ام خنیاگر لوامه ام ساقی به آن میخانه ام مخموری آن چشم تو بردست از لوامه ام در خانه آن راضیه من راضیم راضیه ام بر زلف تو افتاده ام در دامگه من راضیم مستی اگردارم بجان چون راضیم راضیه ام مطرب …
شعر۱۰۲۱ در عالم هست هر چه داریم خوشست از ملک جهان سرای ایران خوشست آن جنت و حور نسیه دادن خوشست بر زاهد و شیخ روز دیدار خوشست
شعر۱۰۲۰ کجا بودست دلدارم چه می گوید از حالم ازین خمارچی دیدست چنین کردست برحالم نمی داند نمی داند که این دلدار در دام است به زلف یار گل رخسار رفته این دل و جانم اگرنورست ، اوهورست طبیب دردو درمانست عیانست او پنهانست حبیب است او بر جانم چنان …
شعر۱۰۱۸ عاشقی گر میکنی با او بکن شو و شیدائی نثار او بکن دلبری گر می کنی بر او بکن شورو مستی رابرجانان بکن
شعر۱۰۱۹ مفتیان فتوا دهند دیوانه ام من اسیر عشق یک بیگانه ام ترک از شهر و دیارم کرده ام بر سر کویش گدائی کرده ام تا به بیند روزگار رفته ام رفته ام من رفته ام من رفته ام خلق میگویندکه مجنون گشته ام عشق لیلی را به جان بنوشته …