شعر من همیشه دل به دریا داده ام دل به دریا نه به صحرا داده ام همچو مجنون در پی دل بوده ام دل اگر بودست مجنون بوده ام در هوای کوی دل دارم بسی بر سر کویش فتادم چون خسی رنج ها بردم ولی درکم نکرد گر جگر سوختم …
برچسب: شعر_مهدی_سزاوار
شعر۸۳۴ گفته اند: طلب بوسه ز من کن که لبت را بِچَشَم لب که نه آمده ام عطر تنت را بِچّشَم و من گفته ام : طلب بوسه چو کردی به غارت برود عطر یاس تن لیلیست که مجنون به برد بوسه باران شدنش یاد زلیخا به برد نفس گرم …
شعر من خانه خراب دل بیمار شدم صیاد بُدَم که صید صیاد شدم عمری پی دل جانب آن یار شدم بر چشم خُمار مست و هوشیار شدم راکع به رکوع سوی جانانه شدم ساجد به سجودِ طاق ابروش شدم بر لامَکِ او دلبر و دلدار شدم از دوری او جوان …
شعر۱۱۶۰ ما که رندیم و خراباتی و آواره و مست بهتر از زاهد و آن شیخ سجاده به دست باده نوشیم و ریائی نه کنیم انجمنی خسته جانیم و قدح پر شده از باده مست دل به دل دار سپرده پی جانانه شویم به در میکده امشب نشستیم چه مست …
شعر۹۴۸ ساقیا ما را ز غم تو کُشته ای ساغر و پیمانه را بشکسته ای رقص شاهد را بمجلس دیده ای در سماع عاشقان رقصیده ای دل به دف و نی نائی داده ای پای کوبان شور بر پا کرده ای صد هزاران بَند را بُبریده ای از نفیر عاشقان …
شعر آن شرابی که ز خمخانه ی دلدار آمد شربتی بود که بر دیده ی بیمار آمد چشم بیمار و شرابی و خمار آلوده چون غزالی که رمیدست بَرِ دام آمد دفتر عشق گشودیم که تفال بزنیم ساقی سیم تن مست به بازار آمد شورازصومعه برخاستکه دلداری چند پیرهن چاک …
شعر۱۲۹۰ در بیداری فسانه آید به برم از رفتن جان حدیث آنرا چکنم گویند به بین یکا یک از ما رفتند هر یک به نوعی تو بگو من چکنم
شعر۱۲۸۹ بخت بیدار ندارم که به یارم برسم پای رفتن ندارم که به کویش برسم بسرا پرده ی او با دل شوریده روم گر بیابم حبیبم به دل و جان برسم دل به سودای تو دادم که فریاد رسی به کجا رفته ندانم ز چه راهی برسم گر رحیلیست در …
شعر۱۲۸۶ ایدل تو بگو حکایت از جان که بود در بستر عشق ناله از آه که بود چشمم بستم که مست چشمت نشود با دل چه کنم که آن خریدار تو بود
شعر۱۲۸۵ گر بسوزم در رهت آری بگو آنهم رواست عاشقی هم آتشست آتش بسوزاند رواست سینه ام را مِجمَری از دودو آتش کرده اند دروفاداری بسوزدهمچو شمع آنهم رواست