شعر ۹۷۵ بلبل جانم به کوی دلبرم پر داده ام در جوانی این دلا یک جا به یغما داده ام همچو مجنون دل برسوایی عالم داده ام بر سر کویش فغان از دست آدم داده ام دلبرم ساحربودو دلرا به سحرش داده ام سحربودم دل به عشق ساحرم درداده ام …
برچسب: شعر
شعر ۹۴۷ برقع از روی تو افتاد قیامت شده است شوروآشوب بهرگوشه هویدا شده است شهربلوازده ی نرگس مستت شده است زاهد پیر به محراب اسیرت شده است همه جاوصف جمال توبه بازار شده است که چنین حوری هوردرملاعام شده است
شعر ۸۲۷ چندیست حکایت ، از دل ما نکنی در محفل عشق ، سخن ازما نکنی گویندبه رقیب نرد عشق باخته ای با او شش و بش، با دلم جنگ کنی
شعر ۸۱۳ دوش گفتم ساقیا من مست مستم تا سحر هر ساغری پرکرده ای دادی بدستم باخیال دلبرم از هر چه غم بودست جستم یک شبی دور از هیاهو در بر شاهد نشستم گفته ام من مرد مستم باده ها بوده بدستم کنج میخانه نشستم گفته اندمن می پرستم بارها …
شعر ۸۲۹ چندیست که میخانه دگر ساز ندارد چون ساقی وآن ساغروپیمانه ندارد گویند که می خانه دگر بوی ندارد بوی از بت یک عاشق دلجوی ندارد بوی می ناب از طرف یار ندارد شوریدگی از دلبر و دلدار ندارد شاهدبه میان نیست که مطرب ندارد چون رقص به پا …
شعر ۸۳۴ طلب بوسه چو کردی به غارت به برد عطر یاس تن لیلیست که مجنون به برد بوسه باران شدنش یاد زلیخا به برد نفس گرم تو ایمان و به یغما به برد به در میکده بنشسته به یاد رخ یار آنچه او یاد کند خسرو شیرین به برد …
شعر ۶۹ جام می گلگونه رنگش دیده ایم ازشرابش مست و حیران گشته ایم نوش نوش جام را در داده ایم از می انگور شادان گشته ایم
شعر ۸۳۰ چون جمالش را به دیدم دل برفت آنچه در دل داشتم از کف برفت مرکب عقلم جنونم چون بدید آن برفت واین برفت وخودبه رفت عشق در سینه فغان سرداد و رفت دل برفت و عقل رفت و عشق رفت ساقی مجلس قدح در دست و رفت باده …
شعر ۶۸ مهسا گلکی آفت جانم شده است محراب ندیده بت پرستم شده است از عشق برون جسته و برهم زده است این قلب شکسته را به آتش زده است
شعر ۶۷ خواهم به محراب شبی شکوه بر آرم ای همنفسان مسجدومحراب کدامست از جور فلک داد به دادار بر آرم ای مجلسیان خانه دادار کدامست ازعرش فرودآی ببین مسجد ومحراب فریاد و فغان بر سر این عالمیانست شاهنشه عالم اگر رحمت جانست بر گوی جهنم چرا آفت جانست