شعر ۶۲ آتش عشقش وجودم سوخته چون زلیخا تار و پود افروخته خانمانم را به آتش دوخته آبرویم را به کویش ریخته کوس رسوایی به برزن تاخته سینه ام را دم به دم او سوخته تا که بر گوید که او لیلاسته عاشقی مجنون صفت میخواسته

شعر ۶۱ به مجنون گفته ام مجنون ترم من به لیلی گفته ام افسون ترم من زلیخا را چو گفتم آه بر داشت ز آهش سینه اش بریان تر از من

شعر ۶۰ در جوانی شور و شیدائی وجودم را گرفت عشق وسودای جنون درقلب من ماوا گرفت اندک اندک ذره ذره تاب را از من گرفت پیکرم رنجور و شادی و نشاط از من گرفت از فراق مه رخ سیمین تن مهوش عذار تا سحر در کوی او آوارگی سامان …

شعر ۵۹ گفتم دلم سوی تو پروانه صفت رفت ای جان تو بگو شمع شدن کار دگرهست بلبل ز فراغ گل و گلزار فغان کرد ای گل تو بگو جانب گلزار دگر هست عاشق شدن و در پی معشوق دویدن امروزکه عشق است بگو روز دگرهست

شعر ۵۸ سرقتی رخ داده است در جان من جان من نه بلکه در ایمان من عاشق این سرقتم مسروق هم از آن من سارقم کس نیست جزآن دلبر جانان من

شعر ۹۷۲ به مژگان سیاهت دین و دل رفت مسلمانی و دینداری ز من رفت به چشمان خمارت دل ز کف رفت ز درد عاشقی ایمان ز دست رفت به گیسوی کمندد دخت. هندو چومجنون عقل ودانایی زجان رفت همه کوس جنون بر من به تازند خوشم دیوانه ام عقلم …

شعر ۵۵ یاد ایامی که در دل شور و حالی داشتیم در هوای کوی جانان بال و پر می داشتیم بخت واقبالی نشان ازشوروشادی داشتیم با سر شوریده ی خود گفتگوها داشتیم

شعر ۵۳ از ازل تا به ابد عاشق و شیدای توام مست و دیوانه ومجنون به رخسار توام گفته بودی که ز محراب نبینی خیری جلوه ناز تو گفتا که خیرخواه توام