شعر ۴۸ حکایت کرده ام اززلف ومویت دو چشمان سیاه پر فروغت بیا یک شب پرستار دلم باش که ایندل سالهاست بیماررویت
برچسب: شعرای_معاصر
شعر ۸۸۳ آمدم تا بینمش گفتا که دل هم رفته است از قفس مرغ پریشان حال وبیمار رفته است گفته ام از بلبلان پرس مرغ جانم دیده است شکوه مرغان شنیدم دل ز جانم رفته است عندلیبان شور و غوغا در گلستان کرده اند باغبان رحمی بداراین مرغ جانم رفته …
شعر ۹۷۰ تو چه دانی شور غوغا میکند قلب عاشق را چه رسوا میکند های هوی صوفیان در جان کند مست و شیدایی بر جانان کند
شعر ۴۷ آتش عشقش وجودم سوخته چون ذلیخا تار و پود افروخته خانمانم را به آتش دوخته آبرویم را به کویش باخته کوس رسوایی به برزن تاخته سینه ام را دم به دم او سوخته تا که بر گوید که او لیلاسته عاشقی مجنون صفت میخواسته
شعر ۸۳۷ گر باده به دستم و گر باده فروش بامغبچه گان همیشه درجوشوخروش گویند به میخانه رویم شاد و خموش بامطرب ومیخواره شویم باده بنوش
شعر ۷۵۷ رقص می باید که رقصانم کنی نزد این بی دانشان آسم کنی بر سر کویت چه رسوایم کنی خلق را برکرده ام حیران کنی گو که تو رسوای عالم هم کنی نزد الله یم سخن چون میکنی وجد و شادی را زما تو برده ای مکتب عشق و …
شعر ۷۸۷ ترک سر گفتن نشان از عاشقیست جان ره جانان سپردن دلبریست از نیستان چون جدا افتادنیست رقص جان بر دار کردن رجعتیست رجعتی بر عشق عاشق پیشه گیست جسم وجان دادن بمعشوق دلبریست چون به معشوق دلدهی دلدادگیست دل به دو دادن اناالحق گفتنیست
شعر ۸۰۰ این صنم آرزوست در پی گلزار ها دوش به میخانه شد در بر دلدارها جام تهی پر کند باده ی لبریز ها جرعه بکامش کند زآن می پارین ها
شعر ۷۷۴ سوداچه کنیم که صیدوصیاد یکیست هر جا برویم جمله گفتار یکیست از آمدن و رفتنمان سود ز کیست عالم که همش غمست شادی برکیست
شعر ۷۶۴ او مستِ می میکده ی انجمن ماست شوریده وسرمست پی دلبرک ماست دردانه عاشق شده ی سلسله ماست در جمع بتان او صنم بتکدهٌ ماست ازدیروحرم جسته بدنبال دل ماست سجاده فروهشته هم آوازغم ماست