شعر ۷۹۶ عشق مانند نمازست که بر پا بکنی چون به پاشد نباید رخ بدنیا بکنی آنچه بینی بجز عشق به الله نکنی جلوه گاه نظر ما و منی ها نکنی گر نظر بر رخ زیبای دل آرام کنی غیرمعشوق نبینی وبه سودانکنی همه جاوصف جمال گل وگلزارکنی بکنی آنچه …

شعر ۴۶ چون گریبان باز کردی نکهتت جانم گرفت از لب لعلت سخن گفتی ایمانم گرفت مرغ جانم صیدکردی عاقبت دامت گرفت با نوای دلنوازان شور و شیدایی گرفت چشم خواب آلوده ات بنیادهستیم گرفت دوری ازوصل وصالت دیده گانم راگرفت

شعر ۴۵ لب معشوق مکیدن چه صفائی دارد شعر در میکده گفتن چه نوایی دارد ناز معشوق به میخانه چه رازی دارد آنکه از عشق بری بود بگو چی دارد

شعر ۴۴ ما در ره عشق جان فدا میکردیم بر دلبر خود خون بها می کردیم گفتند بیا که جان و جانانه توئی گفتم بر گوی که سربها می کردیم

شعر ۴۳ گیسوانت دام کردی خال لب هم دانه اش صید را پروانه کردی شمع را دیوانه اش شعله را در رقص کردی آتشی بر خانه اش خانه اش ویرانه کردی سوختی کاشانه اش جسم و جانش سوختی آندم شدی دردانه اش خود به سوختی آن بسوختی و رماد درماتمش

شعر ۹۶۷ فکر میخانه غم از دل ببرد غمو غم خوردنو از جان ببرد باده رااز لب ساقی به مکی غم و غمخواری دنیا ببرد بوسه برساغروساقی بزنی غصه را از کفت یکجا ببرد گر میی از لب شاهد بخوری رقص و پا کوب به جنت ببرد به هوای رخ …

شعر ۴۲ ساقیا در ده که ما مجنون شدیم باده نوشیم و چنان حیران شدیم آنچه درجام شراب افکنده ای ماآن شدیم جرعه جرعه نوش نوش آن شدیم آنچه در عالم نه بینی آن شدیم عاشق شیدائی و شیدا شدیم گر گناهی باشدش بیرون شدیم چون‌ ثواب آید درون آن …

شعر ۴۱ دلا دیدی چه ها میکرد با من عاشق شیدا حکایت از من و ما کرد با من عاشق شیدا غم دلتنگیش وا کرد با من عاشق شیدا شکایت از جدایی کرد با من عاشق شیدا نگارستان چشمش را نشانم داد در غربت که این مجنون چه هاکردست بامن …

شعر ۱۵۷ قسام بگو سینه ی من چاک کنند وین قلب ستم دیده را بربادکنند تا بوی خوش عشق به دلدار کنند آنگه جسدم به خاک میخانه کنند