شعر ۹۴۵ شرح رسوایی ما بر در و دیوار کنند سخن نغز نگویند و چه رسوات کنند همه جا وصف جمال دل و دلدار کنند چون حقیقت ندانند ز چه گفتار کنند می ندانند چه باشد سخن ازمی بکنند زلف دلدار ندیده شکن از مو بکنند به خرابات نه رفته …

شعر فریاد از این فرقت و بی داد زمانه صد داد از این بی دلی و درد زمانه گفتند در این عالم خاکی تو نپایی پس بهرچه آیی دراین دشت زمانه

ما که مردود بدین عالم خاکی شده ایم در ره عشق چه بدنام به کویش شده ایم به کجا درد غم یار به دادار بریم نزد ارباب ادب یک سره رسواشده ایم

شعر۱۹ کاملت خواهی بجوی در عالم هوشیارها جستجو کن آنچه خواهی عالم بیدارها قرنها ، ایامها ، هر روز و شب پندارها بی قرار از عالم فانی بخوان گفتارها سیر عشق و عاشقی در عالم گلزارها تا به یابی عشق و مستی را بر دلدارها

گرد این عالم بسی گردیده ایم از نکورویان نکویی دیده ایم خیمه ای ازدل به دلبر داده ایم خون دلها بهر گلها خورده ایم بلبل جان را ز گل پر داده ایم پیش گل از آه جان سر داده ایم قصه یوسف ز کنعان گفته ایم داغ هجران از ذلیخا …

آنچه دیدم در آن میکده جز ناله نبود ساقی وساغر ومی در پی پیمانه نبود شادی و وجد نوایش به لب نایی نبود شاهدان درجهت رقص به میخانه نبود جگر سوخته ام در ره جانانه نبود دل سودا زده ام در پی دلدار نبود قصه مطرب و آن پیر به …

در میکده هرگز خبر از یار مگیرید دلدادگی و دلبری از یار مگیرید پیمانه چو بشکست دگر باده مگیرید ازساقی و شاهد ره خمخانه مگیرید از شیخ سراغ من دیوانه مگیرید چون دلشدگان قصه وافسانه مگیرید

ویران شود آن باغ که گلزار ندارد پرپر شود آن گل که دستان ندارد آن شمع نسوزد که پروانه ندارد نایی چه نوازد که نیستان ندارد آن شهرخرابست که میخانه ندارد در مسجد و محراب غم یار ندارد در مدرسه اش دلبر و دلدار ندارد در مکتب آن شیخ وفا …

شربتی از لب لعلش چشیدم که نگو دیده بر خنجر مژگان نهادم که نگو چشم میگون و خمار آلوده اش همچو آهوی رمیدست ز دامی که نگو پنجه درطره نازش به کشیدم که نگو غزلی از خم ابروش به گفتم که نگو شرح آن چهره زیبا چو گفتم به غزل …