شعر ۸۹۶ همچو منصور جان و دل راباختیم چهار دست و پای خود انداختیم سجده را بر طاق ابرو ساختیم نزد هر بت جان و دل را باختیم
برچسب: poet
شعر ناز او نازم که نازست ناز بر من می کند بی نیاز ازهر چه ناز آست دلبریها می کند ملحمی بر قامت نازش چنان ناز آمدست همچوحوری دربهشت انباز حوران میکند
شعر ۸۹۱ صیداین دامم نمی دانم که صیادم کجاست دانه و دام را بدیدم این که صیادم کجاست آمدم در دام او تا صید مه رویی شوم صیدمه رویان شدم دردام، صیادم کجاست شور و مستی دانه دام و من شوریده دل در پی آن دانه بودم شور صیادم کجاست …
شعر ۸۹۴ نگار من نگاه مست دارد به مژگانش کمان درشست دارد نگاهی آشنا در دیده دارد هزارعاشق چومن درپیچه دارد
شعر ۸۹۰ ناله ها کردم به مسجد داد و داداری نبود شکوه هاکردم به محراب همدمی آنجا نبود زار بودم زار گشتم در مزار بی کسی دیر را غم خانه دیدم آشنا آنجا نبود خاک میقات توتیا کرد م به چشم درطواف کعبه دل آنجا سپردم کس نبود گردآن خانه …
شعر ۸۹۲ خوشا بزمی که ساقیش تو باشی خوش آن مجلس که میهمانش توباشی خوشا عشقی که معشوقش تو باشی خوشا آن دل که دلدارش تو باشی
شعر ۸۹۳ غم و دردم نمی دانی که چونست حکایت گر کنم آفت به جونست دل و دینم به یغما داده ام من به آن عاشق کش ترکی زبونست
شعر ۸۸۹ من برفتم ، مست رفتم ، مست مست دلبران و، گلرخان هم ، مست مست ساقی و شاهدزمجلس، مست مست میروند سوی گلستان ، مست مست شورو شادی هم ازآن، مستان مست میخرامند همچو کبکان مست مست از خرابات لولیان هم ، مست مست باده ها در دست …
شعر ۸۸۸ خواهم امشب در میان دلبران باده نوشم جام جام با ساقیان پایکوبان رقص کنان با مهوشان تا سحر خوانم نوای دلکشان مست و مدهوشم کنندآن دلبران بی خبر از های هوی دیگران شاهدان در رقص شیدایی کنان می خرامند در میان عاشقان مست مستم مستیم درمان کنان دور …
شعر ۸۸۷ دوش در میخانه بود و گفتگو از من و تو گفتگو از من و تو افسانه ها از من و تو گفته اندمجنون سرای لیلیش گم کرده است لیلیش در کاروان بود و سخن از من و تو قیس در کوه و دمن با آهوان ماوا گرفت لیلیش …