شعر ۸۳۳ جلوه رخسار تو آتش به جانها می زند آن نگاه مست تو خنجر به دلها می زند آن لب میگون تواز هرطهور طاهرترست هر که نوشد عافیت برعالم و عقبی زند

شعر ۸۳۲ ما مست و خرابیم و خرابیم و خراب رندانه بمیخانه روانیم و روانیم و روان صبر و آرام نداریم و نداریم و ندار بی قراریم و قراریم و قراریم و قرار بیقرارافتاده ایم افتاده ایم دردام عشق غرق عشقیم و قراریم و قراریم و قرار شور و شیدایی …

شعر ۸۳۱ جام می گلگونه رنگش دیده ایم ازشرابش مست و حیران گشته ایم نوش نوش جام را در داده ایم از می انگور شادان گشته ایم

شعر ۸۳۰ چون جمال او به دیدم دل به رفت آنچه در دل داشتم از کف به رفت مرکب عقلم جنونم چون به دید آن برفت و این برفت و خودبه رفت عشق در سینه فغان سرداد و رفت دل برفت و عقل رفت و عشق رفت ساقی مجلس قدح …

شعر ۸۲۹ چندیست که میخانه دگر ساز ندارد چون ساقی وآن ساغروپیمانه ندارد گویند که می خانه دگر بوی ندارد بوی از بت یک عاشق دلجوی ندارد بوی می ناب از طرف یار ندارد شوریدگی از دلبر و دلدار ندارد شاهدبه میان نیست که مطرب ندارد چون رقص به پا …

شعر ۸۲۹ چندیست که میخانه دگر ساز ندارد چون ساقی وآن ساغروپیمانه ندارد گویند که می خانه دگر بوی ندارد بوی از بت یک عاشق دلجوی ندارد بوی می ناب از طرف یار ندارد شوریدگی از دلبر و دلدار ندارد شاهدبه میان نیست که مطرب ندارد چون رقص به پا …

شعر ۸۲۸ یا رب تو بگو این همه جور از بر کیست چون ظلم کنند گرفته از هییت کیست سلطان جهان تویی و خلقت همه توست این ظلم وستم حاصل خلقت ، بگونیست

شعر ۸۲۷ چندیست حکایت ، از دل ما نکنی در محفل عشق ، سخن ازما نکنی گویندبه رقیب نرد عشق باخته ای با او شش و بش، با دلم جنگ کنی

شعر ۸۲۶ گفته اند عالم همش بی حاصلیست رنج عالم هم همش درنا خوشیست آنچه در عالم کشی از نا خوشی عالم عقبی نشان از دل خوشیست من که می گویم همه عالم خوشیست خلق عالم هر چه هست بردل خوشیست کی توان گفت خلق خالق نا خوشیست لذت عالم …

شعر ۸۲۵ دل به دریا میزنم دلدار باش سربه صحرا میزنم لیلام باش گر اناالحق گفته ام درهستیم بر سر دارم برند حلاج باش