شعر ۸۰۶ گفته ام زلفت پریشانم کند گفته ای گرخوی کندچون میکند گفته ام بر زلف خوی کرده چرا گفته ای حیران و آزارت کند گفته ام عاشق شوم در کوی تو گفته ای این عشق بدنامت کند گفته ام آخر چرا در برزنت این همه مجنون وحیرانت کنند گفته …

شعر ۸۰۵ ما که مستیم و خرابیم دراین عالم هست دل نبندیم به چیزی که مالک دگر است آنچه اکنون حصولست وداریم کف دست میزنیم باده به عشق تو و آن باده پرست

شعر ۸۰۴ شرح رسوایی ما بر در و دیوار کنند سخن نغز نگویند و چه رسوا بکنند همه جاوصف جمال دل و دلدار کنند چون حقیقت ندانند زچه گفتار کنند می ندانندچه باشدسخن ازمی بکنند زلف دلدار ندیده سخن از دل بکنند به خرابات نه رفته خرابت به کنند می …

شعر ۸۰۳ آنچه دیدم در آن میکده جز ناله نبود ساقی و ساغر و می در پی پیمانه نبود شادی و وجد ، نوایش به لب نای نبود شاهدان درجهت رقص به میخانه نبود جگر سوخته ام در ره جانانه نبود دل سودا زده ام در پی دلدار نبود قصه …

شعر ۸۰۲ بار الها عدل خود رو کرده ای حکمت ازخیر وشرت وا کرده ای این چه شوریست بدلها کرده ای غصه و غم را بر ما کرده ای شور و شیدایی ز ملت برده ای ماتم و سوز و گداز آورده ای خلق را افسون و جادو کرده ای …

شعر ۸۰۰ این صنم آرزوست در پی گلزار ها دوش به میخانه شد در بر دلدارها جام تهی پر کند باده لبریز ها جرعه بکامش کند ز آن می پارین ها

شعر ۷۹۹ گرد این عالم بسی گردیده ایم از نکو رویان نیکویی دیده ایم خیمه ای از دل به دلبر داده ایم آتشی از عشق در جان کرده ایم انجمن ها بهر دل ها دیده ایم خون دلها بهر گل ها خورده ایم بلبل جان را ز گل پر داده …

شعر ۷۹۸ محرما، از درد پنهانم تو می دانی و بس از غم و هجر و فراق یار می دانی و بس خانه ی آباد را ویرانه می دانی و بس آن غزل ناخوانده راافسانه میخوانی وبس شرح عشق وعاشقی دربزم می دانی وبس زلف آن آشفته را دردانه می …

شعر ۷۹۷ کاملت خواهی، بجوی در عالم هوشیارها جستجو کن آنچه خواهی عالم بیدارها قرنها ، ایامها ، هر روز و شب پندارها بی قرار از عالم فانی بخوان گفتارها سیر عشق و عاشقی در عالم گلزارها تا. بیابی عشق و مستی را بر دلدارها

شعر ۷۹۶ ما که مردود بدین عالم خاکی شده ایم در ره عشق چه بدنام به کویش شده ایم به کجا درد غم یار به دادار بریم همه جا یک سره رسوا به عالم شده ایم