شعر دیده بگشا که رخسار فریبنده شود حورو مژگان چو بینند بدل بنده شوند آن لبِ لعل نشان از می و میخانه شود گر بنوشند مُرید تو و دیوانه شوند
برچسب: شعر_مهدی_سزاوار
شعر مسجد و میخانه را بنهاده راه دل شدیم کعبه و بتخانه را هِشته پی دلبر شدیم از طواف سنگ وگِل رَسته ره آن دل شدیم تا بیابیم اصل خویش بر مکتبِ دلبر شدیم
شعر۱۲۴۰ دل دارد و دلدار حبیب دل ما نیست مستست ز دیدار دل و دلبر ما نیست خواهد پریشان کند و مست به رقصد درسینه ی او آتشی از جور و جفانیست خواهم به بوسم لب شیدائی او را افسوس که او دربرو درمجلس مانیست شمعیست فروزان و گل و …
شعر در کوی بُتان روی سخن جانب ما نیست گویا صَنَمی عاشق و دلداده ی ما نیست لامَک به سر و در کفر او لامی بسیار پاشیده نمک بر دل شوریده ی ما نیست مَخمور اگر هست ز میخانه ی ما نیست در دیر و خرابات مکان منزل ما نیست …
شعر۱۱۴۱ حَرَم و دیر کجا و بت و بتخانه کجا شطح و طامات کجامسجدو محراب کجا صَنَم و بُت به کجا و دل و دلدار کجا خِرقهِ و دَلق کجا صوفی مستانه کجا من و ساقی به کجا لولی سر مست کجا شاهد و شیخ کجا پیر خرابات کجا نرگس …
شعر۱۳۱۲ عاشقان را به سر کوی تو ماوایی نیست به سر زلف بتان قصه ی دلداری نیست عارفان راجفاست گفته و گفتاری نیست جزجهالت به جهان قصه دینداری نیست دلبران حسرت دیدار به دیدارت نیست آنکه فتوا دهد در ره گفتارت نیست عالِم وعارف و زاهد بسر کوی تونیست سر …
شعر۱۲۴۱ همه شب بر در میخانه غزل می خواند جلوه روی تورا سطر به سطر می خواند که شکر پاره ی ما بزم کجا می دارد غزل و شعر کجا بهر چه کس می خواند کوس رسوایی ما را ز کجا می داند داستانِ من و آوارگی ام می خواند …
شعر۱۱۴۴ آن که آمد به دلم بنشست و رفت شور و شیدایی بجانم کردو رفت همچو مجنون بی سرو پایم نمود عشق لیلی در دلم افکند و رفت او به کوی اولیا دردانه بود شورو وجدعاشقان را دیدورفت چون ندیدم روی ماهش اوبرفت عقل هم بیگانه گشت آنهم برفت پیر …
شعر چون گریبان باز کردی نَکهَتَت عالم گرفت با لب لعلت سخن گفتی ایمانم گرفت مرغِ جانم صید کردی عاقبت دامت گرفت با نوای دل نوازان شور و شیدایی گرفت چشم خواب آلوده ات بنیاد هستیم گرفت دوری از وَصلِ وِصالت دیده گانم را گرفت
شعر۱۱۳۶ دوش هوای روی او خواب ز دیده اش ربود اما خیال دیدنش رسوای عامش کرده بود بانکی ندا دردادوگفت مجنون وحیرانست او دیوانه ای در دام او هیهات هیهات کرده بود در وادی آواره گان می گشت هر سو بی امان ازکاروان جا مانده بود آتش بجانش کرده بود …