شعر ۱۶۱ زاهدان دل بر کنید از زاهدی دل سپارید بر دل و دلدادگی دلبران از بهر دل ، دل داده اند پیش ساقی جام می درداده اند عاشقی را شیوه دل کرده اند عاشقان مفتون دلبر کرده اند شور و شیدائی ز دلبر دیده اند عشق ومستی رازعاشق دیده …

شعر ۷۷۷ همه گویند که من باده پرستم نمی دانند که از عشق تو مستم ز درد عاشقی آواره هستم چه شبها بر سر کویت نشستم به مهرت آنچنان دل رابه بستم که دست ازهردوعالم پاک بستم ز چشمان خمارت مست مستم بکوی عاشقان دل بر تو مستم فسانه عاشقان …

شعر ۷۷۶ دوش به میخانه شد در پی پیمانه شد ساقی مجلس چو دید عاشق دیوانه شد گفت کجا بوده ای بی خبر از حال ما ما که خراب توایم در پی راه توایم دلبر و جان توایم چشم براه توایم مست و خراب توایم شمع و چراغ توایم لاله …

شعر ز سر کوی تو رفتم که اسیرت نشوم دانه ی دام ندیدم که حبیبت نشوم جگر سوخته ام در طلب روی تو بود دیده راکاج نمودم که به دامت نشوم همه جا وصف جمال تو به بازار کنند جانب بادیه رفتم که بصیرت نشوم

شعر ماییم پیاله و می و میخانه ماییم و اسیر باده ی ٌ دردانه از مجلس واعظان بسی بیگانه در مکتب عشق عاشق دیوانه

شعر ۷۷۵ امروز فغان و ناله و داد کنم ازدست فلک شکوه بسیارکنم بر دلبرخودحدیث جانانه کنم ازجوروستم سخن بناشادکنم

شعر ۷۷۴ سوداچه کنیم که صیدوصیادیکیست هر جا برویم جمله ی گفتار یکیست از آمدن و رفتنمان سود ز کیست عالم که همش غمست شادی برکیست

شعر ۷۷۰ رندانه شبی بر لب تو بوسه زدم دزدانه زدم ولی چه رندانه زدم گفتم که لبت اسیرو بیمارمنست داروی لبت لبان تب دار منست گفتی که بزن اگر طبیب دلمی بر ساغر لب بزن که بیمار توام

شعر ۷۶۹ بوی خاک مرده میآید از این دولت سرا بر دیار شیر مردان رستم از زابل سرا فقربیداد میکند در سر زمین یعقوب لیث او که آزادی بیاورد بر در ایران سرا دشت سیستان غله ایران سخاوت داده است هان چه شدآن حشمت وعزت براین زابل سرا بحر هامون …

شعر ۷۶۸ نگاه چشم تو ساقی چه ها بما کردست دل فسون شده ام را به تو رها کردست شراب چشم خمارت بلا بجان کردست ببین غبار غمت فتنه ها به ما کردست سنان لشکرمژگان چه خون بپاکردست ز آه بر کشیدهٌ ما آتشی به راه کردست زبوی سوختهٌ دل …