شعر۱۰۹۸ ای خدا آتش به جانم کرده ای عقل را تو از سرم بُبریده ای بر سرای عاشقی پَر داده ای بی سر و پائی نصیبم کرده ای گفته ای مجنون سرای عاشقان خانه و کاشانه ام دَر داده ای میبری ما را بهر جا خواسته ای در . خرابات …
برچسب: شعر_مهدی_سزاوار
شعر۱۰۹۶ شور اگردرتو هست مست به بودمنست بر درهر میکده نام و نشانِ از من است گفته دل دارها بر در میخانه ها شور و صفا گر کنند بود و نبود منست شاهد و ساقی کجا باده برند با صفا آنچه به مجلس برند ناز و نیاز منست حُسن …
شعر۱۱۴۵ پر کن قدح را ای مست دَر دِه به دستم مست در مجلس میخواران پیمانه به دستم هست هوشیار نمی بینم در جمع بتانم مست گردیم در آن مجلس تا باده بدستم هست آن شیخ چه می گوید در عالم مستم هست اندیشه مفتی بین بَر حَد بَرَندَم مست …
شعر۱۱۳۹ بخوان شعرم که شعر ناب باشد غزل در پیچ زلف یار باشد لبان پر شراب و چشم مستش حکایت از می و میناب باشد
شعر مهدی اندر خم زلف تو گرفتار شدست چهره ناز تو را دیده و بیمار شدست چشم آهو وش تو خانه خرابش کردست لبِ شکر شکنت سخت اسیرش کردست
شعر۷۸ دلت عاشق اگر باشد زبانت یار می گردد اگر دردی بجان داری طبیب درد می گردد از این هیهات و آن هیهات درد بیکران باشد غمش در دل نگاهش منتظر بر یار می گردد چو یعقوب دیده را باذِل کند بر یار می باشد ذُلیخا گونه ای باشد دلش …
شعر۱۱۴۲ آید سحری که ساقی و جام شراب بر مسند سجاده شویم هر دو خراب گوئیم که این جهان هم باد خراب از کرده آن زاهد و آن شیخ شباب
شعر۱۱۳۵ دیوانه مخوان اسیر و مفتون توام در مکتب عشق بی سرو پای توام چون بانک فنا زنند فنایی توام بیداد کنم دلا که مجنون توام
شعر چه کسی مست ز میخانه برون کرده مرا دَلقِ آلوده به می بر تن من کرده چرا ساقی و ساغر و آن دلبر و دلدار چرا در پی مطرب و می رانده ز میخانه مرا رانده بودند ز محراب که میخواره شدی راندنم از می و میخانه پی یار …
شعر۹۰۰ می برد ما را بهر جا این دل دیوانه ام می کشد ما را بهر سو مستی و شیدائی ام شیخ و زاهد قِصه میدارند ز مسجد رانده ام محتسب فریاد می دارد ز دین بیگانه ام گر خُمار آلوده هستم داد بد نامی مزن چون شراب کهنه خوردم …