شعر۱۰۷۳ من ندانم شوررا باید ز جان و دل گرفت یا جمال یار دیدن از رخ دلبر گرفت دل بگفتا دیده بی تابست آن ازرخ گرفت دیده گفتا رخ چوزیبا شد دل سوداگرفت

شعر ۱۰۷۴ من شرابی لعل گون از آن لبانت طالبم مرحمت کن جرعه ای‌ده عاشق پیمانه ام نرگس مستت خمارو خنجر مژ‌گان براه میزنند آتش به جانم‌همچوشمع پروانه‌ام

شعر۹۵۳ شب در میخانه بستند شمع محفل خفته بود عاشقان محمل بدارید خانه ام میخانه بود هودج لیلی به راه و عشق مجنون دیده بود در کمال عاشقی در کوی او بیگانه بود گر جمال یار هم همچون بت بتخانه بود کعبه را بدرود گفته سوی او خمخانه بود عقل …

شعر۸۱۹ عشق میباید به جانها جان دهد عشق جانانه به مرده جان دهد این حسین است کشته پرهای هو کشته اش بر مردگانم جان هو در کجا دیدی که مرده جان دهد مرده ای خود جان بهر جانان دهد عشق می باید حیات زندگی تا به جانانش هزاران جان دهی …

چون جمال او به دیدم دل به رفت آنچه در دل داشتم از کف به رفت مرکب عقلم جنونم چون به دید آن برفت و این برفت و خود برفت عشق در سینه فغان سر داد و رفت دل برفت و عقل رفت و عشق رفت ساقی مجلس قدح در …

شعر ۸۳۶ هیهات که من مست به میخانه نشستم در جمع بتان ساغر و پیمانه شکستم با ساقی میخانه به هر گوشه که‌گشتم آن عهد که بستم بر ساقی نه شکستم

شعر۸۴۰ امروز بر او عجب حکایت کردم از قصه ی دل براو شکایت کردم گفتم که دلم اسیر و در بندتوشد در دام توام به گو چه باید کردم

شعر ۱۰۶۷ هوای روی تو دارد ، حسینم نوا از نینوا دارد ، حسینم کجا از داد میباید سخن گفت سر نیزه نشان داده ، حسینم

شعر۱۰۶۷ هوای روی تو دارد ، حسینم نوا از نینوا دارد ، حسینم کجا از داد میباید سخن گفت سر نیزه نشان داده ، حسینم

شعر ۸۳۹ خواهم که ز بام تو دگر پر گیرم در عالم خود پری و بالی گیرم از کشتی وصل بی خبر بر خیزم در عالم بی کسی و کس دلگیرم