شعر۱۱۹۶ دلداده و دلدار در این شهر ندیدم آزاده و آزاد در این شهر ندیدم شوریده و شیدا در این شهرندیدم یک زلف پریشان دراین شهرندیدم در شهر به گشتم دلی شاد ندیدم در کوی خرابات می ناب ندیدم آفاق به گشتم زِ غم آزاده ندیدم در بتکده ها یک …
شعر۱۱۶۳ عشق یعنی دل به دیگر داشتن جسم وجان را در رهش انداختن باده را در جام و ساغر ریختن مُشک سوده را در آن انداختن زَخمه را بر تار جان بنواختن شاهد و بر رقص بر پا داشتن مُطرب و نائی نوائی داشتن خُسروانی ها سرودی ساختن تابخوانی وبدانی …
شعر همه گویند که من باده پرستم نمی دانند که از عشق تو مستم زِ دردِ عاشقی آواره گشتم چه شبها بر سر کویت نشستم به مهرت آنچنان دل را به بستم که دست ازهردو عالم پاک بستم زِ چشمانِ خمارت مستِ مستم به کوی عاشقان دل بر تو …
شعر شور و شیدائی تو مست و خرابم کردست دل به میخانه زدن بی تب و تابم کردست شاهد مست به خُمخانه رهایم کردست دل سودا زده ام بین که جوابم کزدست
شعر۱۲۰۵ عزیزان بخت و اقبالی ندارم اگر دارم خریداری ندارم سیه بختی زِ مادر زاد دارم نشان بی کَس از دادار دارم
شعر۱۲۶۷ هُدهُدِ جانم هوای بال و پر در کار نیست ذورق عمرم به دریا حول هراموج نیست می پرد از بام جانم سوی کوی دلبری دلبری آسوده خاطر خاطر دلدار نیست خِرقه آلوده دارم از می گلگونه رنگ سینه ام آتش فروزد محرمی در کار نیست باده نوشم باده ای …
شعر۱۲۷۹ عمری فغان کردم فریاد رسی نیست در میکده گویا دگر هم نفسی نیست گویند در این ملک چو یعقوب کسی نیست فرهنگوادب رفته به تاراج گویاعسسی نیست آن دُخت بلوچ ناله کند آب دگر نیست هامون چوتشنه است یک دادرسی نیست ایران به باد رفته و آواره و مهجور …
شعر۱۳۱۴ آباد نمی کنی ویرانم مکن نزد کوی عاشقان خوارم مکن از فراق خود گرفتارم مکن آتش هجرت بکامم جان مکن نامیم آخر تو بد نامم مکن در حریم دوست بی نامم مکن آتشی افتاده جانم خون مکن این دل شیداییم مجنون مکن دود آهم را به هر برزن مکن …
شعر۱۱۵۵ خوشا جامی که ساقیش تو باشی خوشا خنیاگری سازش تو باشی خوشا تاری که مضرابش تو باشی خوشاعشقی که انجامش توباشی خوشا مهدی مریدش گرتو باشی خوشا داری که حلاجش توباشی
شعر۷۴۷ من نگویم که دل در طلب باده ی کیست یا به میخانه اسیر رخ جانانه ی کیست به دعای سحرِ پیر به خمخانه ی کیست آنچه دارد به جان خانه وکاشانه ی کیست