شعر۹۱۷ در مکتب دل داران سودای تو را دارم هر دم رود این جانم جان در ره تو دارم مدهوشم و هوشیارم دلدار به دل دارم من مست خراباتم هوشیار نمی دارم در وصف نکو رویان افسانه بسی دارم تا باز کنم دل را دل دار نمی دارم غوغای طرب …
شعر هیهات از این بادیه ما مست گذشتیم با قافله سالار چو دیوانه گذشتیم در مسجد و محراب ز ادیان گذشتیم از منبر و سجاده دل آزار گذشتیم در کعبه و بتخانه ز لبیک گذشتیم چون عهد نبستیم بجایی نشکستیم ما از سر پیمان و پیمانه گذشتیم در بتکده دل …
شعر ای ساربان مَحمِل بدار دُردی کش میخانه ام از کاروان جا مانده ام آتش بجان افتاده ام در وادی آشفته گان دل داده ام دلداده ام در مجلسِ دل داده گان دیوانه ام دیوانه ام با کاروانِ عاشقان شوریده ام شوریده ام سوی حَجَر چون دیده ام معبود را …
شعر آتش عشقش وجودم سوخته چون ذلیخا تار و پود افروخته خانمانم را به آتش دوخته آبرویم را به کویش باخته کوس رسوائی به برزن تاخته سینه ام را دَم به دم او سوخته تا که بر گوید که او لیلاسته عاشقی مجنون صفت میخواسته
شعر نگو جانا که جانم در ره توست شر و شورم همه از بابت توست دگر این تار جان آوا ندارد که تار بینوا بی زخمه ی توست هوای بی نوائی کرده پیرم نوای بی نوا از آتش توست نگه کردی به گلزار دگر دوست نوای بلبلی در حسرتِ توست …
شعر درمسجد و محراب حَریم و حَرَمی نیست آن گرمی بازار به هر بوم و بری نیست از پرده نشین گفته و گفتار بسی نیست آن جلوه گری معرضِ دیدار کسی نیست از نشئه ی می پرده پندار عیان نیست خونِ دل عاشق به سبودیده ودل نیست گر دیده و …
شعر۱۳۱۴ در خیالم که مسیحا نفسی می آید که ز انوار خوشش بوی کسی می آید زلف مشکین و صراحی به کفش می آید نَکهَتَش از حَرَم دوست چنان می آید خسته جان در طلب یار دوان می آید ز حَریمِ حَرَمِ پیر روان میآید آمد است آتشی چون طور …
شعر۸۴۲ هر کس به طریقی پی دلدار روانست آن عابد و آن زاهد و آن مُغ ره آنست عابد زِ رّه دین نشان از دل و دلدار صوفی به سماع در ره جانانه دوانست راهب به ره دیر و ترسا به کلیسا هر یک زِ رهی عاشق دیدار جمالست آن …
شعر۸۳۳ جلوه ی رخسار تو آتش به جانها میزند آن نگاه مست تو خنجر به دلها میزند آن لب میگون تو ازهر طهور طاهرترست هر که نوشد عافیت بر عالم و عقبا زند