شعر ما که رندیم و خراباتی و آواره و مست بهتر از زاهد و آن شیخ سجاده به دست باده نوشیم‌ و ریایی نکنیم انجمنی خسته جانیم وقدح پرشده ازباده که هست دل به دلدار سپرده پی جانانه شویم به در میکده امشب نشستیم چه مست در رهش ساقی و …

شعر۱۲۳۴ دیده بر بندم که مَستم مستِ مست در وجودم هر چه باشد هست مست جانِ جانان در وجودم بوده است آنچه در جانم بوَد شد مستِ مست گر حِجامت بر وجودم گشت مست فَصد می زیبد که فَصاد است مست جسم وجانم هرچه هست دلدارهست ترسم او نیشتر زند …

شعر افتد شبی بر در میخانه شوم من بر زلف کَجِ دلبرکی بَند شوم من صد بوسه بگیرد زِ لبهاش لب من آتش فکند بر تن بیمار و دلِ من اَسرار بگوید به محرابِ دل من صد راز زِ پیمانه گشاید به بَرِ من آورده بَرِ من حکایت به بَرِ …

شعر۱۲۱۴ آنچه درعالم به دیدم رنگ و هم نیرنگ بود شوروشیدائی دراین عالم همش بیرنگ بود شمع را بنیاد آتش بود و گرم از عشق نبود بر پر پروانه هم آتش نه دیدم رنگ بود عشق گفتند ، دروفایش پای بندی هم نبود عشق نیرنگی چنان روبه صفت آهنگ بود …

شعر سیر دلداری و دلداران یکیست هر یکی ما را برد وان دیگری آن یکی ازوصل وفصل گویدسخن وان دگر تفسیر خود بر دیگری او همی گوید جهان و هستیش می نیرزد تا که آزاری دلی این جهان و آن جهان یکسان بود گر تو مهر آری به سان دلبری

شعر دیوانه هنر دارد اندر سر سودائی بر عشق نظر دارد در عالم رسوائی گر باده خور عشقی ازعشق برو برگو تا جان بدهد در ره چون یارِ اهورائی

شعر دلت عاشق اگر باشد زبانت یار می گردد اگر دردی به جان داری طبیب درد میگردد از این هیهات و آن هیهات درد بیکران باشد غمش در دل نگاهش منتظر بر یار می گردد چو یعقوب دیده را با ذل کند بریار می گردد ذلیخا گونه ای باشد دلش …

شعر۱۲۰۳ دل سودا زده ام مست تو و موی تو شد سرو سامان به باد داد و پی کوی تو شد ز حَریمِ حَرَمِ شیخ دل و دیده برید جانب ِ دیر و برهمن نگاهش به تو شد دل برید است ز جان جانبِ کاشانه ی تو هم چو مجنون …

شعر دلا شوریده و وابسته هستی به پای مه رخی دلبسته هستی نگاهش ساحری در چَنته دارد به سِحرَش گر فتادی بنده هستی

شعر شور و شیدائی تو مست و خرابم کردست دل به میخانه زدن بی تب و تابم کردست شاهد مست به خمخانه رهایم کردست دل سودا زده ام بین که جوابم کردست