شعر ۲۰ ما که مردود به دین عالم خاکی شده ایم در ره عشق چه بد نام به کویش شده ایم به کجا درد غم یار به دادار بریم نزدارباب ادب یک سره رسوا شده ایم

شعر ۹۴۵ شرح رسوایی ما بر در و دیوار کنند سخن نغز نگویند و چه رسوات کنند همه جا وصف جمال دل و دلدار کنند چون حقیقت ندانند ز چه گفتار کنند می ندانند چه باشد سخن ازمی بکنند زلف دلدار ندیده شکن از مو بکنند به خرابات نه رفته …

شعر A7 زاهدان دل بر کنید از زاهدی دل سپارید بر دل و دلدادگی دلبران از بهر دل ، دل داده اند پیش ساقی جام می درداده اند عاشقی را شیوه دل کرده اند عاشقان مفتون دلبر کرده اند شور و شیدائی ز دلبر دیده اند عشق ومستی رازعاشق دیده …

شعر۱۰۶۱ هر چه میخواهی ز جانم باز جو سینه ام بشکاف و قلبم را به جو او به عشق تو دما دم می تپد درد دارد درد او را تو به جو عشق تو دیوانه و مجنون کند درد بی درمان جانم را به جو در جوانی پیرو فرتوت آمدم …

شعر ۱۰۶۰ ساقیا بستند آن میخانه را از کجا پر میکنی پیمانه را شیخ را بر گوی ما در مانده ایم از حرم وامانده زینجا رانده ایم در خراباتم اگر خمخانه ایست محتسب‌ را هم بدانجا لانه ایست باده پر کن ز آن شراب کوی دوست قصه و افسانه خوان …

شعر ۱۰۵۹ خرابم من خرابم من خرابم ز تنهایی همیشه بی‌ جوابم نمیدانم که بااین دل چه کردند غریبی و جدایی گشته کارم

شعرA6 شیرازه عمرم چنان بسته به مهرت گر باز کنی خاک شوم بر سرکویت گر خاک مرا کوزه گر دهر به یابد صد باده کند بر سر میخانه کویت

شعر A4 آنچه افتاده در این بزم ندای دگری عالم از بخت سیاه من از آن‌ جلوه گری بوده از روز ازل کار تو افسون گری تا ابدخون جگرم میکنداین عشوه گری

شعر a3 یا رب تو بگو ز کعبه و بتخانه از مسجدو دیرو حرم ومیخانه از جلوه گری باده در پیمانه از زاهد و شیخ و منبر آن‌ خانه A3