شعر ۹۴۷ فتنه ها بر پا کنی با آن نگاه مست خود جانب ما ننگری با دیده ی مخمور خود دیده میدارم به سویت تا نگه بر ما کنی خطبه دلدادگی خوانم دهی بر یار خود محملی سازم که صد لیلی خریدارش شوند در ره مجنون بسوزند دین هم ایمان …
برچسب: شعرای_معاصر
شعر ۹۲۴ شانه کمترزن به زلفت شعله را افزون مکن لشکر جرار گیسو هر طرف افشان مکن می زنی آتش به جانم شانه را تابش مده حلقه حلقه تاب زلفت ، دانه دامت مکن گر اسیر زلف مشکینت شدم زارم مکن سینه ام آتش فشانست خوارو بیمارش مکن رنگ زردم …
شعر ۲۲ ما که دل بردیم به قربانگاه که قربانی کنیم دل ز دنیا بر کنیم آنگه دل آرامی کنیم شور و مستی را به درگاهش هواداری کنیم دل به دلداران سپردن را نگهبانی کنیم
شعر ۹۴۶ گر نماز بر پا کنم آن قبله گاه من تویی گر ره مسجد بجویم سجده گاه من تویی رشته مهر و محبت گر به بافم تار و پود تار و پود زندگانیم همه جانم تویی آتش عشقت به جانم شعله ها افروخته آن لب میگون صراحی برلب و …
شعر ۹۴۵ شرح رسوایی ما بر در و دیوار کنند سخن نغز نگویند و چه رسوات کنند همه جا وصف جمال دل و دلدار کنند چون حقیقت ندانند ز چه گفتار کنند می ندانند چه باشد سخن ازمی بکنند زلف دلدار ندیده شکن از مو بکنند به خرابات نه رفته …
شعر فریاد از این فرقت و بی داد زمانه صد داد از این بی دلی و درد زمانه گفتند در این عالم خاکی تو نپایی پس بهرچه آیی دراین دشت زمانه
ما که مردود بدین عالم خاکی شده ایم در ره عشق چه بدنام به کویش شده ایم به کجا درد غم یار به دادار بریم نزد ارباب ادب یک سره رسواشده ایم
شعر۱۹ کاملت خواهی بجوی در عالم هوشیارها جستجو کن آنچه خواهی عالم بیدارها قرنها ، ایامها ، هر روز و شب پندارها بی قرار از عالم فانی بخوان گفتارها سیر عشق و عاشقی در عالم گلزارها تا به یابی عشق و مستی را بر دلدارها
گرد این عالم بسی گردیده ایم از نکورویان نکویی دیده ایم خیمه ای ازدل به دلبر داده ایم خون دلها بهر گلها خورده ایم بلبل جان را ز گل پر داده ایم پیش گل از آه جان سر داده ایم قصه یوسف ز کنعان گفته ایم داغ هجران از ذلیخا …
آنچه دیدم در آن میکده جز ناله نبود ساقی وساغر ومی در پی پیمانه نبود شادی و وجد نوایش به لب نایی نبود شاهدان درجهت رقص به میخانه نبود جگر سوخته ام در ره جانانه نبود دل سودا زده ام در پی دلدار نبود قصه مطرب و آن پیر به …