شعر ۸۷۹ خون دل خوردم شب و روز دلبرم یادم نکرد بر سر کویش نشستم دیده را بر من نکرد زلف مشکینش به دیدم گیسوانش وا نکرد برقع بر چهره نهاد و آن قمر را وا نکرد
برچسب: شاعر
شعر ۸۷۸ هر روز عنان دل من دست نگار است شوریدگی و دل شدگی دست نگاراست پرسید زیارم دل و دلدار سپرده است نزد چه کسی باده و زنار سپرده است این جسم ضعیفم به سلاخ سپارید تا برکشت این قلب و ببینید که یارست
عزیزی آورده است : ناز کن نقاشیم بدنیست ، نازت میکشم مثل یک آهو که نه ، مانندبازت میکشم ……. ناز داری نازنین نازت بازم ناز کن نازکن من یک هنرمندم که نازت میکشم درجواب گفتم : میکشید خوب میکشید امابنازم میکشید شور و مستی را بگو آنرا چگونه میکشید …
شعر ۸۷۷ خواهم ز حریم حرم یار بگویم گویم سخن از دل و دلداربگویم شیرازه از آن دفتر عشاق بگویم گویم غزل و گفته آن یار بگویم
شعر ۸۷۶ گفته اند یوسف وشی کوس اناالحق میزند همچو منصور تیشه ای برکفر وایمان میزند گنج عشق و در دل عاشق چه ویران میزند با دلی خونین چنین هیهات بر جان میزند هر دو عالم را به یغما داده و دم میزند آتشی گویی که او دارد به عالم …
شعر ۸۷۵ آنچنان درعشق دلبر سوختم آتشی در سینه ام افروختم هر کسی دیوانه پندارد مرا چون ندانندعشق اوافروختم دین و ایمانم بغارت رفته است کس نداند جسم وجانم سوختم مانده ام درعشق وجولان میدهم برسر کویش بدان چون سوختم ساربان محمل نمی دارد که من همچوآتش مانده ای ازکاروانوسوختم …
شعر ۸۷۴ گویند به میخانه همه مست و خرابند هر یک به سماع آمده در عین کمالند بیچاره دلم پای به زنجیر نگاری افتاده ز پا عاشق دیدار جمالند
شعر ۸۷۳ در کوی خرابات پی یار دویدم در خانه’دل محرم اسرار ندیدم شوروشعف ودلبری ازیارندیدم سودا زدگی از دل بیمار ندیدم
شعر ۸۷۲ تو مست شرابی و قدح طالب ما من مست تووخماری ازجانب ما من ناز کشم تو ناز از ساقی و ما من شکوه کنم تو گوی بر دلبر ما
شعر ۸۷۱ درکوی می فروشان حرف وحدیث می بود گر مست گشته ای تو آنهم سخن زمی بود در کاروان دل ها گفتار عاشقان بود شور و شراب و مستی همراه دلبران بود