شعر ۷۹۷ کاملت خواهی، بجوی در عالم هوشیارها جستجو کن آنچه خواهی عالم بیدارها قرنها ، ایامها ، هر روز و شب پندارها بی قرار از عالم فانی بخوان گفتارها سیر عشق و عاشقی در عالم گلزارها تا. بیابی عشق و مستی را بر دلدارها

شعر ۷۹۶ ما که مردود بدین عالم خاکی شده ایم در ره عشق چه بدنام به کویش شده ایم به کجا درد غم یار به دادار بریم همه جا یک سره رسوا به عالم شده ایم

شعر ۷۹۵ فریاد از این فرقت و بی داد زمانه صد داد از این بی دلی و درد زمانه گفتند در این عالم خاکی تو نپایی پس بهرچه آیی دراین دشت زمانه

شعر ۷۹۴ ما که دل بردیم به قربانگاه که قربانی کنیم دل ز دنیا بر کنیم آنگه دل آرایی کنیم شورو مستی را به درگاهش هواداری کنیم دل به دلداران سپردن را نگهبانی کنیم

شعر ۷۹۳ عید قربان است و قربانی کنند یاد اسماعیل و احیا می کنند هر کسی بهر دلی آن می کنند جان قربانی ره آن می کنند می کنند با ذبح آنچه می کنند بهر نزدیکی به الله می کنند آنچه می باید کنند نی میکنند جان قربانی ره آن …

شعر ۷۹۲ تو چه دانی که او با دل من چون بکند همه شب مست وخراب بردر میخانه کند چشم مستش چه دانسته اسیرم به کند مژه اش لشکر جراره به جانم به کند دیدن زلف کجش آفت جانم به کند شیخ و زاهد چو بینند نگاهش به کنند مهروتسبیح …

شعر زاهدان دل را به پیران داده اند دل اگر دادند به دلبر داده اند دلبران از بهر دل دل داده اند پیش ساقی دل بجانان داده اند عاشقان مفتون دلبر بوده اند عاشقی را شیوه دل کرده اند عشق ومستی را زعاشق دیده اند شور و شیدائی به دلبر …

شعر ۷۹۱ دوش سلطانی می خانه بنام تو زدند ساقی و ساغر و پیمانه به پای تو زدند نوش نوش و جام جام بر سر جانانه زدند شاهدان مست وغزلخوان چه رندانه زدند به خرابات سخن از تو و میخانه زدند ره مطلوب از آن خانه به خمخانه زدند خم …

شعر ۷۹۰ آمدم در کوی تو شاید به بینم روی تو نکهتت بود و خرابم کرد بازم بوی تو ترسم آخر بوی تو مجنون و حیرانم کند سر به صحراها گذارم قصه گردم سوی تو بوی تو گیسوی تو دیوانه ام بر موی تو زلف خودافشان مکن درمانده ام درکوی …

شعر ۷۸۹ صف گرفتند یال وکوپال وطن بارها بستند و رفتند از وطن جمعشان بر آسمان پر بسته اند عده ای بر بام غربت جسته اند عزت با عزتم رفت از وطن فخروفاخر پر کشیداوازوطن خسته و پر بسته بود او دروطن شور و مستیش تباه شددروطن مرغ پر بسته …