شعر روزگاری من و دل در پی محراب شدیم وعظ واعظ شنیدیم و پشیمان شدیم که همه عمربه وعده سخن ازحوروبهشت آنچه می گفت و نمیکرد پریشان شدیم عاقبت رشته الفت به بریدیم ز دو جنت و حور بهشتیم و پی یار شدیم مسجد و دیررها کرده به میخانه شدیم …

شعر فریاد بر آرم که در عالم هستی یار یار کسی نیست وکس یارکسی نیست برقوم چه رفتست چنین بی کس تنهاست جز جور و جفا کردن بر هم وطنش نیست. (از خون جوانان وطن لاله دمید ه ) آن لاله که گویید چرا در وطنم نیست بستان و گلستان …

شعر ۶۵۷ تخت و بخت و رخت آن دخت بلوچ جلوه ها داده است بدان زیبا بلوچ تیر مژگانش سنان آجین بود مرده را حی می دهد زیبا بلوچ آن لبان لعل گون همچون شراب باده ها در جام کند دخت بلوچ _مهدی_سزاوار

شعر ۶۵۵ خوش از آنم که پیوسته به راه تو زدم کعبه و دیر رها کرده به میخانه زدم مجلس وعظ چودیدم ره خمخانه زدم باده از ساغر آن پیر به پیمانه زدم _مهدی_سزاوار

شعر. ۶۵۴ دلت عاشق اگر باشد زبانت یار میباشد اگر دردی بجان داری طبیب درد میباشد از این هیهات وآن هیهات دردبیکران باشد غمش در دل نگاهش منتظر بر یار میباشد چو یعقوب دیده را باذل کند بریار میباشد ذلیخا گونه‌ای باشد دلش هم یار میباشد چولیلی درفغان باشدچومجنون بادیه …

شعر ۶۵۳ مرغ عشقا از دلم پر داده ام دلبری ها را به یغما داده ام تادگرباره چومجنون نی شوم صبر ایوبی بدین ره داده ام _مهدی_سزاوار

: شعر ۶۵۲ عشق تو طوفان دریای دلست قایق دل را عجب طوفان زند میکشد هرسو به هرجا میبرد لنگر مهر و به سنگ آخر زند _مهدی_سزاوار

شعر. ۶۵۱ باده پرکن ازلبت باده پرست می آید شب به میخانه هوای رخ تو می آید چون زلیخا ز اغیار مترس می آید هم چو پروانه بر شمع چنان می اید _مهدی_سزاوار

شعر. ۶۵۰ ناز گر نبود نیازی هم نبود گر نیاز نبود نازی هم نبود طعم زیبای محبت ناز بود ناز دلبر بر نیاز از ناز بود _مهدی_سزاوار

شعر ۶۴۹ عزیزم با دلم تو قهر کردی غمت را با غمم همسنگ کردی کجا لیلی ز مجنون ناز کردی که تو اینگونه غم را سازکردی _مهدی_سزاوار