شعر ۶۸ مهسا گلکی آفت جانم شده است محراب ندیده بت پرستم شده است از عشق برون جسته و برهم زده است این قلب شکسته را به آتش زده است

شعر ۶۷ خواهم به محراب شبی شکوه بر آرم ای همنفسان مسجدومحراب کدامست از جور فلک داد به دادار بر آرم ای مجلسیان خانه دادار کدامست ازعرش فرودآی ببین مسجد ومحراب فریاد و فغان بر سر این عالمیانست شاهنشه عالم اگر رحمت جانست بر گوی جهنم چرا آفت جانست

شعر ۹۷۳ عهد بستم که دگر همره دلدار نشم سخن از عشق نگویم ره میخانه نشم مجلس آرا وسخن ساز بهر باده نشم دل به دلدار نداده ره خمخانه نشم دل بسودای حبیبی نه سپرده و نشم خم وخمخانه نجویم پی هرباده نشم چون وفانیست دراین قوم بهرکوی نشم ره …

شعر ۶۵ یاد داری دلبر آن گلزار را چشمه محجوب و نهر آب را آن درختان صنوبر چون قطار سر به سر بسته میان لاله زار سوسن و نرگس میان باغچه بلبلان بنشسته اند بر طاقچه چون نسیم صبحگاهی میوزید گیسوانت را به دندان میگزید نرگس مستت خمار آلوده بود …

شعر ۶۳ گر تو میآیی بیا جانم که این جان رفتنیست برف پیری بر سرم بنشسته این جان رفتنیست گفته بودی عاشقت هستم به کس دل نسپرم بی وفایی کرده ای اما کنون جان رفتنیست ترسم آیی یک زمانی جان به جانان داده ام بر سر گورم نشینی های هایی …

شعر ۷۳۲ در کوی خرابات اگر یک صنمی هست نازم به جمالش که او هم نفسی هست ساقی به میخانه و حاجی به زیارت هر یک به طریقی پی جام ملکی هست مفتی چه داند که عاشق پی معشوق درمسجد و میخانه پی جام تری هست معشوق عیانست و عاشق …

شعر ۶۲ آتش عشقش وجودم سوخته چون زلیخا تار و پود افروخته خانمانم را به آتش دوخته آبرویم را به کویش ریخته کوس رسوایی به برزن تاخته سینه ام را دم به دم او سوخته تا که بر گوید که او لیلاسته عاشقی مجنون صفت میخواسته

شعر ۶۱ به مجنون گفته ام مجنون ترم من به لیلی گفته ام افسون ترم من زلیخا را چو گفتم آه بر داشت ز آهش سینه اش بریان تر از من

شعر ۶۰ در جوانی شور و شیدائی وجودم را گرفت عشق وسودای جنون درقلب من ماوا گرفت اندک اندک ذره ذره تاب را از من گرفت پیکرم رنجور و شادی و نشاط از من گرفت از فراق مه رخ سیمین تن مهوش عذار تا سحر در کوی او آوارگی سامان …

شعر ۵۹ گفتم دلم سوی تو پروانه صفت رفت ای جان تو بگو شمع شدن کار دگرهست بلبل ز فراغ گل و گلزار فغان کرد ای گل تو بگو جانب گلزار دگر هست عاشق شدن و در پی معشوق دویدن امروزکه عشق است بگو روز دگرهست