شعر ۸۷۱ درکوی می فروشان حرف و حدیث می بود گر مست گشته ای تو آنهم سخن ز می بود در کاروان دل ها گفتار عاشقان بود شورو شراب و مستی همراه دلبران بود
برچسب: شعرای_معاصر
شعر ۹۸۹ گفتم که بیا از جهان دگریم بر شمع وجود خود ما دربدریم مجنون شده ایم و ازجنون دگریم چون سیل روان و درپی یکدگریم
شعر ۸۷۶ گفته اند یوسف وشی کوس اناالحق میزند همچو منصور تیشه ای برکفر وایمان میزند گنج عشق و در دل عاشق چه ویران میکند با دلی خونین چنین هیهات بر جان میزند هر دو عالم را به یغما داده و دم میزند آتشی گویی که او دارد به عالم …
شعر ۹۴۶ گر نماز بر پا کنم آن قبله گاه من تویی گر ره مسجد بجویم سجده گاه من تویی رشته مهر و محبت گربه بافم تار و پود تار و پود زندگانیم همه جانم تویی آتش عشقت به جانم شعله ها افروخته آن لب میگون صراحی برلب وجانم تویی …
شعر ۲۰ ما که مردود به دین عالم خاکی شده ایم در ره عشق چه بد نام به کویش شده ایم به کجا درد غم یار به دادار بریم نزدارباب ادب یک سره رسوا شده ایم
شعر ۹۴۵ شرح رسوایی ما بر در و دیوار کنند سخن نغز نگویند و چه رسوات کنند همه جا وصف جمال دل و دلدار کنند چون حقیقت ندانند ز چه گفتار کنند می ندانند چه باشد سخن ازمی بکنند زلف دلدار ندیده شکن از مو بکنند به خرابات نه رفته …
شعر A7 زاهدان دل بر کنید از زاهدی دل سپارید بر دل و دلدادگی دلبران از بهر دل ، دل داده اند پیش ساقی جام می درداده اند عاشقی را شیوه دل کرده اند عاشقان مفتون دلبر کرده اند شور و شیدائی ز دلبر دیده اند عشق ومستی رازعاشق دیده …
شعر۱۰۶۱ هر چه میخواهی ز جانم باز جو سینه ام بشکاف و قلبم را به جو او به عشق تو دما دم می تپد درد دارد درد او را تو به جو عشق تو دیوانه و مجنون کند درد بی درمان جانم را به جو در جوانی پیرو فرتوت آمدم …
شعر ۱۰۶۰ ساقیا بستند آن میخانه را از کجا پر میکنی پیمانه را شیخ را بر گوی ما در مانده ایم از حرم وامانده زینجا رانده ایم در خراباتم اگر خمخانه ایست محتسب را هم بدانجا لانه ایست باده پر کن ز آن شراب کوی دوست قصه و افسانه خوان …
شعر ۱۰۵۹ خرابم من خرابم من خرابم ز تنهایی همیشه بی جوابم نمیدانم که بااین دل چه کردند غریبی و جدایی گشته کارم