شعر ۸۶۲ توچه دانی که مجنون چه بدلداشت بسی گر فراغی به جان داشت به لیلاست بسی دل به سودای دلی داد خریدار بسی مشتری بر سر بازار نبود بر هوسی جان و دل بهر نگارش بداد همچو خسی آهوان در پی او آمده اند هر نفسی کاروان در بدر …

شعر ۸۶۱ چون سر به نهد بر لحدش داد برآرد خونین جگرست حسرت دیدارندارد از سوز جگر دود کفن بر سر بادست ای هم نفسان صوت ز دلدار ندارد امروز فغان برسر این خاک مدارید شوریده سریست قامتی ازیارندارد آثارجنون کرده پریشان تن و جانش یوسف به وطن بود وزلیخای …

شعر ۸۶۰ عاقلان دیوانه گان را حی کنید دل اگر دادند دلدارش کنید شورو مستی را به او اهداکنید نور عشق و بر دلش احیا کنید

شعر ۸۵۹ رفتم به می خانه پی یار بگشتم آن توبه نصوح به یکباره شکستم چون باده بدیدم ازآن عهدگذشتم با ساغرو می دربرساقی بنشستم

شعر ۸۵۸ عاشقان ای عاشقان دیوانه ام دیوانه ام بهر دلداران دلی دارم ز خود بیگانه ام شیخ وملا رااگردیدم بدان خوب دیده ام آنچه حافظ گفته است آن دیده ام چون به خلوت می رودآن کاردیگردیده ام دیده ام من دیده ام آنچه نباید دیده ام

شعر ۸۵۷ هر دم از خانه به خم خانه شوم پی ساقی جهت باده به میخانه شوم جام می بر کف و مستانه شوم چون بنوشم ز جام دلبرجانانه شوم

شعر ۸۵۴ گفتند به می خانه پی یار شویم برمرکب عشق همچودلدارشویم دروجدوسماع همچوهوهو شویم گر هو به کنند یار یاهو شویم

شعر ۸۵۳ باز کن دیده که دیدار کنیم سخن دل بزبان آمده گفتارکنیم هدف عشق به یکباره پی یار کنیم همچو حلاج سخن گفته سردارکنیم

شعر ۸۵۲ به کوی یار می گشتم شب و روز نشان ازخویش و بیگانه همه روز همه گویند که او محمل به بسته ز کوی آشنایانش همان روز