شعر ۹۸۱ هر دل شوریده بینی از شراب عشق توست ساربان در کاروان آواره بینی سوی توست هرکجا محراب را خالی ببینی شور توست عاشقی دلدادگی از خال آن هندوی توست گر ملامت میکنند عیبم مکن از دلبریست کوس رسوایی بهر برزن زنند ازروی توست
برچسب: شعر
شعر ۹۸۰ رسم یاری نیست با یاران دل آزاری کنی جلوه رخسار خود را دور از یاران کنی مه جبین باشی ومهتابو به یاران نی کنی دلبری ها با من و دلدادگی با ان کنی
شعر ۷۱ فریاد از این فرقت و بی داد زمانه صد داد از این بی دلی و درد زمانه گفتند در این عالم خاکی تو نپایی پس بهرچه آیی دراین دشت زمانه
شعر ۷۰ مهرو سجاده به آن شیخ سپرده برویم دمی از عمر پی باده به میخانه رویم بر ساقی به نشینیم و می ناب زنیم جام در جام به یاد رخ جانانه زنیم
شعر ۹۷۹ خانه آبادم تو ویران کرده ای حشمت وجایم تویغماکرده ای قلب آرام مرا خون کرده ای بی قراریها به جانم کرده ای هرچه کردی بی امانم کرده ای بر سر کویت خرابم کرده ای کوس رسوایی بهر جا کرده ای این دلا یکجا توویران کرده ای سینه ام …
شعر ۹۷۸ باده دادی از شراب لعل گون لبهای خویش مست و مدهوشم نمودی ازنگاه مست خویش درگلستان نکهتت رشک از گل و ریحان ربود آن قبا بگشا رها کن عطر خود ازجیب خویش برقع از رویت گشودی فتنه ها کردی به پا قلب ها بیتاب کردی بر جمال روی …
شعر ۹۷۷ آنکه مجنونست جنون را پاس میداردمنم شور و شیدایی به لیلا هدیه میدارد منم در بیابان غربتو بر قرب میدارد منم کاروان رفته را محمل نمیدارد منم ناقه دل مانده را در گٍل نمی دارد منم آتش از ره مانده را در ره نگهدارد منم آه سرکش سوز …
شعر ۹۵۳ شب در میخانه بستند شمع محفل خفته بود عاشقان محمل بدارند خانه هم میخانه بود هودج لیلی به راه و عشق مجنون دیده بود در کمال عاشقی در کوی او بیگانه بود گر جمال یار هم همچون بت بتخانه بود کعبه را بدرود گفته سوی او خمخانه بود …
شعر ۸۳۵ با دادن دل بین که چه آواره شدم من با مست و قلندر به ویرانه شدم من رانده شده افتاده به میخانه شدم من چون باده و می در کف پیمانه شدم من با شاهد مست بر در خمخانه شدم من آن وجدچودیدم به سماع واله شدم من …
شعر ۹۷۶ همچومجنون سربصحرای جنون خواهم زدن گفته حلاج را در پای دار خواهم زدن گِرد آبادی نگردم با دل دیوانه ام درحریم کوی جانان خانه ای خواهم زدن نو جوانی و جوانی را به نسیان داده ام سوک آن دوران خوش رابرجگرخواهم زدن گر ملامت می کنی جانا جگر …