شعر ۸۳۷ گر باده به دستم و گر باده فروش بامغبچه گان همیشه درجوشوخروش گویند به میخانه رویم شاد و خموش بامطرب ومیخواره شویم باده بنوش

شعر ۷۵۷ رقص می باید که رقصانم کنی نزد این بی دانشان آسم کنی بر سر کویت چه رسوایم کنی خلق را برکرده ام حیران کنی گو که تو رسوای عالم هم کنی نزد الله یم سخن چون میکنی وجد و شادی را زما تو برده ای مکتب عشق و …

شعر ۷۸۷ ترک سر گفتن نشان از عاشقیست جان ره جانان سپردن دلبریست از نیستان چون جدا افتادنیست رقص جان بر دار کردن رجعتیست رجعتی بر عشق عاشق پیشه گیست جسم وجان دادن بمعشوق دلبریست چون به معشوق دلدهی دلدادگیست دل به دو دادن اناالحق گفتنیست

شعر ۸۰۰ این صنم آرزوست در پی گلزار ها دوش به میخانه شد در بر دلدارها جام تهی پر کند باده ی لبریز ها جرعه بکامش کند زآن می پارین ها

شعر ۷۷۴ سوداچه کنیم که صیدوصیاد یکیست هر جا برویم جمله گفتار یکیست از آمدن و رفتنمان سود ز کیست عالم که همش غمست شادی برکیست

شعر ۷۶۴ او مستِ می میکده ی انجمن ماست شوریده وسرمست پی دلبرک ماست دردانه عاشق شده ی سلسله ماست در جمع بتان او صنم بتکدهٌ ماست ازدیروحرم جسته بدنبال دل ماست سجاده فروهشته هم آوازغم ماست

شعر ۷۹۶ عشق مانند نمازست که بر پا بکنی چون به پاشد نباید رخ بدنیا بکنی آنچه بینی بجز عشق به الله نکنی جلوه گاه نظر ما و منی ها نکنی گر نظر بر رخ زیبای دل آرام کنی غیرمعشوق نبینی وبه سودانکنی همه جاوصف جمال گل وگلزارکنی بکنی آنچه …

شعر ۴۶ چون گریبان باز کردی نکهتت جانم گرفت از لب لعلت سخن گفتی ایمانم گرفت مرغ جانم صیدکردی عاقبت دامت گرفت با نوای دلنوازان شور و شیدایی گرفت چشم خواب آلوده ات بنیادهستیم گرفت دوری ازوصل وصالت دیده گانم راگرفت

شعر ۴۵ لب معشوق مکیدن چه صفائی دارد شعر در میکده گفتن چه نوایی دارد ناز معشوق به میخانه چه رازی دارد آنکه از عشق بری بود بگو چی دارد

شعر ۴۴ ما در ره عشق جان فدا میکردیم بر دلبر خود خون بها می کردیم گفتند بیا که جان و جانانه توئی گفتم بر گوی که سربها می کردیم