شعر۹۷۸ باده دادی از شراب لعل گون لبهای خویش مست و مدهوشم نمودی ازنگاه‌مست خویش در گلستان نَکهَتَت رَشک از گل و ریحان ربود آن قبا بگشا رها کن عطر خود ازجیب خویش بُرقَع از رویت گشودی فتنه ها کردی به پا قلب ها بیتاب کردی بر جمال روی خویش …

شعر۸۳۵ با دادن دل ، بین که چه آواره شدم من با مست و قلندر به ویرانه شدم من رانده شده افتاده به میخانه شدم من چون ساقی و ساغر ره پیمانه شدم من با شاهد مست بر در خمخانه شدم من آن وَجدچودیدم به سماع واله شدم من پیرانه …

شعر۹۸۱ هر دل شوریده بینی از شراب عشق توست ساربان در کاروان آواره بینی سوی توست هر کجا محراب را خالی ببینی شور توست عاشقی دلدادگی از خال آن هندوی توست گر ملامت می کنند عیبم مکن از دل بریست کوس رسوایی بهر برزن زنند از روی توست

شعر۹۷۶ همچو مجنون سر بصحرای جنون خواهم زدن گفته ی حلاج را در پای دار خواهم زدن گِردِ آبادی نگردم با دل دیوانه ام در حریم کوی جانان خانه ای خواهم زدن نو جوانی و جوانی را به نسیان داده ام سوک آن دوران خوش را برجگرخواهم زدن گر ملامت …

شعر۹۸۳ شوریده ام شوریده ام روی بتان را دیده ام در‌ عالم دل دادگی بر مهر شان پیوسته ام بسیار خوبان دیده ام دل را به دلبر داده ام افسان‌وافسون بوده ام شوریده ام شوریده ام بر دلبران دل داده ام دل را به دلبر داده ام در میکده بینید …

شعر۹۷۷ آنکه مجنونست جنون را پاس میدارد منم شور و شیدایی به لیلا هدیه میدارد ام در بیابان غُربَت و بر قُرب می دارد منم کاروان رفته را مَحمِل نمی دارد منم ناقه ی دل مانده را در گِل نمی دارد منم آتش از ره مانده را در ره نگه …

شعر۱۲۱۹ بکجا باده زنم باده فروشان همه رفتند از مجلس وعظ جمله مُحِبان همه رفتند در کعبه همان رسم طوافم همه رفتند در دیر و خرابات ره میکده رفتند مخمور و خمار در ره میخانه چورفتند نازم به جمالش که جانانه به رفتند گویند خرابات خراب است و به رفتند …

شعر در جوانی شور و شیدایی وجودم را گرفت عشق و سودای جنون در قلب من ماوا گرفت اندک اندک ذره ذره تاب را از من گرفت پیکرم رنجور و شادی و نشاط از من گرفت از فراق مه رُخِ سیمین تنِ مهوش عذار تا سحر در کوی او آوارگی …

شعر۱۳۰۵ عشق هر دم در نوا غوغا کند از دل مجنون چه بلواها کند آن چه گوید در ثنای عاشقیست شوروعشق وعاشقی برجان کند خیزد و مستان زخواب بر پا کند از خُمارستان جان شیدا کند مست را بیند او بر کوی دوست جان فدای مقدم جانان‌ کند گوید ایجان …

شعر۱۲۴۲ شمع رخسارش اگر سوزد پرو بال و تنم در غبار بی کسی دانی چرا بیگانه ام از نگاه چشم مستَش گر خُمار آلوده ام بر درِ میخانه ها افتاده و بیگانه ام زَخمه را بر تار جانم چون زَنَم آواز نیست درخراباتِ مُغان چون یک غریب بیگانه ام در …