شعر ساقیا دانی چه کردی با دلم سحر ها کردی چرا ای دلبرم قصه ی لیلی سرودی پای او داستان عاشقی در کوی او آمدی تا جان فدای تو کنم سر این آواره گی بر تو کنم

شعر ۹۲۸ گرنیایی به برم گوی که آخر چه کنم به هوای رخ تو جان بدهم گو چه کنم رشته الفت تو دانه دام است چه کنم این اسیردرقفست مانده بگومن چکنم بال و پر سوخته ازهجرتوگومن چکنم گر نیفتد ز سرم دیدن تو آن چه کنم

شعر ۹۲۸ الهی به آنان که در خانه ات به رندان رفته ز میخانه ات به مستان رسته پریده ز عقل به سلطان افتاده ازرخش وتخت به آنان که دین را رها کرده اند ز شیخ وز مسجدجدا رفته اند به آن صوفی گفته هوهوکنید به تنوار پوشی که یاهو …

شعر ۹۲۷ بیا ببین که دلم بی تو عالمی دارد هزار مشکل ناخوانده مکتبی دارد دلی شکسته و مهجور ازتو میدارد خرابی حالش جفا ز دل دارد غریب و سیه بختی از تو میدارد ز دیده فتاده به کوی، از آن تو دارد زمسجد ومحراب هم بریده دل دارد خراب …

شعر ۹۲۶ دیده ام باده ، بدست گلک باده فروش پی دلدار هراسان شده است باده نوش پیرهن چاک وصراحی زپس باده فروش میرود رقص کنان جانب دلدار خموش گفته ام باده ز خمخانه کیست باده فروش این همه مست وخماریست ازآن باده ی نوش پر کنی جام از آن …

ما مست ز میخانه و میخانه ز ما مست شاهد به سماع ، ساغر و پیمانه زما مست ساقی به دلداری و دلدار ز ما مست ای هم نفسان باده و پیمانه ز ما مست

شعر آنچه افتاده در این بزم ندای دگری عالم از بخت سیاه من از آن جلوه گری بوده از روز ازل کار تو افسون گری تا ابدخون جگرم میکنداین عشوه گری

شعر ۹۲۵ کس بکوی عاشقی دیوانه تر از ما نبود در جمیع عاشقان رسواتر از ما هم نبود میزدم بر تار جانم زخمه ی دلدادگی همچومجنون دربیابان کس خریدارم نبود چشم شهلایش خماراز جام مینو بود بود رخش مژگانش بمیدان بی تب وتابم نبود جلوه اندام او کشتار دلها کرده …