شعر مهدی اندر خم زلف تو گرفتار شدست چهره ناز تو را دیده و بیمار شدست چشم آهو وش تو خانه خرابش کردست لبِ شکر شکنت سخت اسیرش کردست
شعر۷۸ دلت عاشق اگر باشد زبانت یار می گردد اگر دردی بجان داری طبیب درد می گردد از این هیهات و آن هیهات درد بیکران باشد غمش در دل نگاهش منتظر بر یار می گردد چو یعقوب دیده را باذِل کند بر یار می باشد ذُلیخا گونه ای باشد دلش …
شعر۱۱۴۲ آید سحری که ساقی و جام شراب بر مسند سجاده شویم هر دو خراب گوئیم که این جهان هم باد خراب از کرده آن زاهد و آن شیخ شباب
شعر۱۱۳۵ دیوانه مخوان اسیر و مفتون توام در مکتب عشق بی سرو پای توام چون بانک فنا زنند فنایی توام بیداد کنم دلا که مجنون توام
شعر چه کسی مست ز میخانه برون کرده مرا دَلقِ آلوده به می بر تن من کرده چرا ساقی و ساغر و آن دلبر و دلدار چرا در پی مطرب و می رانده ز میخانه مرا رانده بودند ز محراب که میخواره شدی راندنم از می و میخانه پی یار …
شعر۹۰۰ می برد ما را بهر جا این دل دیوانه ام می کشد ما را بهر سو مستی و شیدائی ام شیخ و زاهد قِصه میدارند ز مسجد رانده ام محتسب فریاد می دارد ز دین بیگانه ام گر خُمار آلوده هستم داد بد نامی مزن چون شراب کهنه خوردم …
شعر۹۷۸ باده دادی از شراب لعل گون لبهای خویش مست و مدهوشم نمودی ازنگاهمست خویش در گلستان نَکهَتَت رَشک از گل و ریحان ربود آن قبا بگشا رها کن عطر خود ازجیب خویش بُرقَع از رویت گشودی فتنه ها کردی به پا قلب ها بیتاب کردی بر جمال روی خویش …
شعر۸۳۵ با دادن دل ، بین که چه آواره شدم من با مست و قلندر به ویرانه شدم من رانده شده افتاده به میخانه شدم من چون ساقی و ساغر ره پیمانه شدم من با شاهد مست بر در خمخانه شدم من آن وَجدچودیدم به سماع واله شدم من پیرانه …
شعر۹۸۱ هر دل شوریده بینی از شراب عشق توست ساربان در کاروان آواره بینی سوی توست هر کجا محراب را خالی ببینی شور توست عاشقی دلدادگی از خال آن هندوی توست گر ملامت می کنند عیبم مکن از دل بریست کوس رسوایی بهر برزن زنند از روی توست
شعر۹۷۶ همچو مجنون سر بصحرای جنون خواهم زدن گفته ی حلاج را در پای دار خواهم زدن گِردِ آبادی نگردم با دل دیوانه ام در حریم کوی جانان خانه ای خواهم زدن نو جوانی و جوانی را به نسیان داده ام سوک آن دوران خوش را برجگرخواهم زدن گر ملامت …